semiadam

Saturday, September 17, 2005


It's strange! I've still got some kind of sand in my shoes! Some kinda of course... you know...

Thursday, September 15, 2005

پیچ بازاری شده است کمپرس !

Tuesday, September 13, 2005

بحران بهینه کاری در آدمی !

در مدیریت عملیات یه مبحثی هست به اسم MRP که توش میان میگن که توی یه کارخونه فعالیتها رو چه جوری پشت سر هم بچینیم که از امکانات و نیروی کار و غیره بیشترین استفاده بشه و زمانهایی که به صورتهای مختلف اتلاف میشه به حداقل برسه. منتها اونجا به ما نگفتن که اینا مال کارخونه هست و آدما (از اونجایی که روبات نیستن) لزومی نداره که این چیزا رو خیلی رعایت کنند و بدتر از اون اگر هم بخوان نمی تونن مثل کامپیوتر این کارو انجام بدن. نتیجه اش این شده که من رسما در زندگی دچار بحران شده ام ! (البته نمی گم که ربطی به دونستن اون موضوع داره چون خداییش من هیچی ازش نفهمیدم، ولی حالا !) اینجوری شده که مثلا میام پشت کامپیوتر میشینم قراره که یه چیزی رو برای یه کسی بفرستم. بعد تا میزنم یاهو میل بیاد میگم خب برای اینکه وقت تلف نشه برم یه اخباری چیزی بخونم. بعد میرم تو اخبار یه کم می خونم یهو کار بعدیم یادم میاد. بعد در همین حین تا میخوام کار بعدیمو تو مغزم سر و سامون بدم می گم که مثلا برم کامنتای وبلاگمم بخونم. بعد مثلا یه ساعت می گذره و این پایین سه ردیف صفحه و برنامه باز شده، میام یه کم اضافه ها رو ببندم، می رسم به اون صفحه یاهو میله! دو حالت داره یا باهاش به عنوان یه چیز اضافه برخورد می کنم و می بندمش، یا اگه خیلی هنر کنم می گم که ای بابا من قرار بود فلان چیزو بفرستم واسه فلانی. بعد compose رو کلیک می کنم و تا می خواد بیاد می رم سراغ باقی پنجره ها و وسط کار مثلا می رسم به صفحه فلش که قرار بوده load بشه. یه مقدار اونجا وقت میگذره و این لوپ همینجور ادامه پیدا می کنه تا مثلا ظهر بشه و طرف تلفن کنه که فلانی پس فلان چیز چی شد قرار بود بفرستی !؟



حالا اومدم یه دفترچه یادداشت با یه دونه مداد گذاشتم اینجا task هامو می نویسم توش که هی نیگا کنم یادم نره. اگه این روحیه احمقانه بهینه کاری از تو من حذف بشه خیلی خوبه. تو همه چی هم آخه همینجوره! خدا نکنه یه روز بخوام برم مرکز شهر! اوه اوه! 4 ساعت و نیم فکر می کنم که چجوری بهینه برم و کارای بهینه بکنم! بعد اینقدر بهیییینه اش می کنم که نتیجه میگیرم اصلا نرم و یه روز دیگه برم که مثلا پنجشنبه نباشه و فلان کار رو هم باهاش بکنم. بعد اون یه روز دیگه یهو خواب می مونم و خیلی شیک همه کارا می مونه! خیلی بده... شما نکنین همچین کارایی... پند بگیرید!!

توی کلیپ Always بون جوی (اون ورژنی که داستانیه) یه صنحه خوبی داره. اونجایی که پسره دختره رو توی خونه اون نقاشه پیدا می کنه و دختره هم پسره رو می پذیره دوباره. بعد پسره می خواد بچه باحال بازی در بیاره و بگه من خیلی تو رو دوست دارم، می زنه نقاشی رو که نقاشه از دختره کشیده بوده با وجود جلوگیری دختره با چاقو پاره می کنه. و اینجاست او صحنه عبرت آموز که دختره با چشمای اشک آلود تو چشمای پسره نگاه میکنه، سرشو به علامت تاسف و عدم وجود وجود راهی برای برگشت تکون میده و با تکون دادن دست باهاش خداحافظی می کنه! (خیلی هندی شد ولی خب همینجوریه) حس خیلی بدیه حس پسره در اون لحظه! وقتی حماقت به اون بزرگیش توسط دختره بخشیده شده، با یک حماقت خیلی خیلی کوچیکتر همه چی رو به کلی خراب کرد! پند بگیرید جوانان!