semiadam

Saturday, August 17, 2002




ننه
جون وای ننه جون ... ننه جون وای ننه جون...



      آی ننه من يه زن ميخوام...



             
يک زن شيره زن ميخوام...



                    
که قدش بلند باشه

 

                       
که موهاش کمند باشه...




                    
از بس دل و دل کردی ننه  آب ما رو گل کردی ننه!



هر چی ما به ننه مون ميگيم زن ميخوايم، به خرجش نميره که نميره! فکر ميکنه شوخی
ميکنم! بابا مگه من چمه؟ زنو گذاشتن که آدم بگيرش ديگه، مگه نه؟ ملت شما بهش بگيد
تو رو خدا شايد بفهمه! هر چی ميگم بابا من پس فردا زبونم لال شايد پس افتادم،
اونوقت سر چلچراغم بايد بنويسين جوان ناکام...! حيف نيست تو رو خدا؟! بهش
ميگم اين دختر همسايه يه پارچه خانومه،  خيلی هم نجيبه، هر پسری رو فقط يه بار
در روز نگاه می کنه!  هوندا سيويک هم داره، خانوده اش هم که ماشالله حرف
نداره، فاميلاشون همه زانتيا و ماکسيما و از اين ماشينهای شيک شيک دارن، دوست پسرش
هم خيلی خوش تيپه، ديگه چه مشکلی هست...؟! مگه به گوش ننه ام ميره اين حرفا؟؟؟





بگذريم... اين آقا پسری که عکش اينجاست رو احتمالا خيلی هاتون ميشناسين. شازده
کوچولو، شاهکار بی مثال آنتوان دو سن تگزوپريه! هر کدومتون که تاحالا افتخار خوندنش
رو نداشتيد می تونين

اينجا
پيداش کنيد. هم ميشه گوشش کرد، هم خوندش.

شاملو
ی عزيز زحمت ترجمه اش رو کشيده، روحش شاد.
راستی اونجا رو از تو وبلاگ

آيدا
پيدا کردم. آيدا واقعا عالی می نويسه. و
موسيقی وبلاگش هم حرف نداره. خدا حفظش کنه!



نمی دونم
زيبای شيرازی
رو ميشناسين يا نه؟ من تازه کشفش
کردم. يه آهنگ داره که به نظر من خيييلی قشنگه... به اسم مسافر. يه تيکه اش
رو

اينجا
ميتونين گوش بدين.



ما بريم دنبال يه زن جديد بگرديم بلکه ننه مون بپسنده!

ناز نفس همه تون



پی اس: خيلی ممنون از بهار که يک روز اينجا رو با داستان الاغيش اداره کرد. مرسی
بهار!



هو... هو... هو... اندک اندک،
جمع مستان، يار ما و ياور ما...

اندک اندک، می پرستان، تاج عالم بر سر ما...

خوش به حال سوته دلی، که رها شد باايشان، به صمانت درويشان



بابا ای والله! دنيا چه خبره و ما حاليمون نيست. آآآآآآآآوووووو! اين کله آدم هم
چيز خفنيه خداييش!  باشد که شناسايی شود کاملا!



ديدين؟ ديدين چند روز پيشا گفتم آدم نصفه نيمه خيلی مونده تا نصفه نيمه بشه؟ راست
گفتم! ولی حالا اون «خيلی» شايد کمتر شده باشه!  آدم نصفه نيمه داره رشد
ميکنه. الآن ديگه يواش يواش ميتونه شلوار سايز M بپوشه.
تی- شرت  Free Size هم الآن فکر کنم بهش
بخوره،
بايد امتحان کنه البته. بزنم به تخته داره مرد ميشه... پشت لباش هم که ديگه سبز
شده. فقط بايد حواسش باشه که زود اين 4 تا دونه شويد رو کز نده، چون ممکنه
بسوزه و ديگه در نياد. حالا چشاتون که شور نيست بچه چشم بخوره؟ هان؟ اگه هست راحت
اذعان کنين! لا اقل يه اسپندی دود می کنيم!



آی که چقدر درد می کنم! همه جام! مخصوصا گردنم و کف پاهام! سنگدونم هم همينطور!!
بدبختی اينه که درد کردن مثل خاروندن نيست که آدم بخارونه درست شه!  البته اگه
سنگدون آدم بخاره که خب اونم کاريش نميشه کرد. بايد صبر کرد فقط. ايشالله که هيچ
وقت هيچ جاتون درد نکنه.



آقا! ما مثل اينکه نوشتن هم يادمون رفته. به جون عزيزتون الآن ديگه هيچی به ذهنم
نمياد جز اينکه بگم...: خوابم مياد!



پی اس: بابا بازم که نشد ما مطلبمون رو سر وقت بفرستيم رو آنتن! تقصير وسايل
ارتباطيه همش.
خلاصه 12 ساعت تاخير داره. ببخشيد.



 



Thursday, August 15, 2002


سلام ! من سالمم! حالم هم خيييييلی خوبه! عـــاليه. ديشب هم می
خواستم يه کوچولو بنويسم که طبق معمول مودمم کم لطفی فرمودن. مثل اينکه بهار جان
ميخوان زحمت بکشن تا من نيستم اينجا رو اداره کنن. دستشون درد نکنه. ولی بهار بايد
زود باشی. چون من فردا شب ميام يييييه عالمه چيز اينجا می نويسم. فقط تا فردا شب وقت
داری برای مديريت! ببينم چيکار می کنی !! (توجه کنيد که بهار می خواد اين کار رو
توی نظرخواهی انجام بده! شايد اينم نوع جديدی از وبلاگ بشه، کی ميدونه؟)



ببخشيد که بيشتر از اين نميشه بنويسم! (چه عجيب!!)

دوستتون دارم! آرش!


 


 



Tuesday, August 13, 2002




آقا
اين هفت تير چه باحال شده! ميدونشو ميگم. من تازه امروز ديدم. کلی تغيير تحولات
ايجاد شده. به نظر من خيلی بهتر شده. همه چی صاف شده . مفتح (روزولت) صاف مياد
مِخوره به ميدون... مدرس شمال هم صاف از ميدون ميره بالا! قديما 20 بار بايد می
پيچيدی تا برسی به يه طرف ديگه. ولی خوب الآن يه چراغ قرمز اضافه شده که به نظرم مي
ارزه. دفعه پيش فکر کنم خيلی فکر کرده بودن که اون چيز هچل هفت رو ساخته بودن....
به هر حال دستشون درد نکنه.



من فردا قراره برم يه جايی که اصلا نمی دونم کجاس! 3 روز هم بايد برم. می

ترسم الآن بگم يه سری فحشم بدن. برای همين صبر ميکنم برم بعدش نظر بدم. خلاصه ممکنه
2 - 3 روزی ننويسم. نمی دونم شايدم نوشتم. در هر صورت ارتباطتون رو با من قطع
نکنين! می ترسم!



 آقا قبض تلفنمون اومده 50 هزار تومن!!! بدون خارجه! لعنت به هر چی اينترنت
آنليميتده! بابام هنوز نديده قبضو. خدا به خير کنه...



همين ديگه. من زود برم بخوابم که فردا خواب نمونم!

بچه های خوبی باشين... بای !




از

سنگستان
:


هي فلاني زندگي شايد همين باشد!

يك فريب ساده و كوچك

آن هم از دست عزيزي كه تو دنيا را

جز براي او و جز با او نمي خواهي

من گمانم زندگي بايد همين باشد…

 




شقايقهای وحشی را با چشم بايد دوست داشت، نه با دست



شقايق ها در چشم، شعله می کشند

                               
در دست، می پژمرند



Monday, August 12, 2002



«
يه
حايی که 8 ساعت کار کنی، 8 ساعت بخوابی، 8 ساعت هم پيش زن و بچه ات باشی...»

قاسم
، تو

ارتفاع پست
، دوست داشت يه همچين جايی باشه. ولی
من اگه بخوام اين 3 تا پارامتر رو برای خودم تنظيم کنم، فکر کنم خوابش
اينقدر زياد بشه که برای اون دو تای ديگه جا نمونه! آقا! چی کار بايد کرد که آدم
صبح دفعه اول که از خواب بيدار ميشه از تخت بياد بيرون و ديگه نخوابه؟ البته يه
راهش اينه که 1 ساعت بعدش امتحان داشته باشی يا با يه آدم خيلی مهم که باهاش
رودربايستی داری قرار داشته باشی، يا يه کلاسی داشته باشی که استادش حاضر غايب
ميکنه و تو همه غيبتهات پر شده و يه چيزايی مثل اينا. ولی اينا که نشد راه، شد زور!
من دوست دارم به صورت خيلی رمانتيک صبح ساعت 7 و نيم بيدار شم، تا يک ربع به 8 نرمش
کنم، بعد چايی رو بزارم دم بکشه و برم دوش بگيرم و اصلاح کنم. تا ميام بيرون شده
8:10 . بعد با حوله تني بيام و يه صبحانه کامل شامل چای، کره، پنير، مربا، نوتلا،
نيمرو، آب پرتقال، شير قهوه يا کاکائو (يه روز در ميون عوض شه لطفا) بخورم، بعدش
لباسامو که همشون تميز و اتو شده اند بپوشم و ساعت 8:40 بعد از زدن ادکلن، کفشهايی
رو که ديشب واکس زدم بپوشم و برم سر کار. ترافيک هم نباشه لطفا! راس 9 ميرسم سر کار
که ساعت نسبتا قابل قبوليه (لااقل فعلا هست.) اما واقعيت چيز ديگه ايه!!! من ساعت 2
شب روی صندليم جلوی کامپيوتر منتظرم  که مودم خنگم به اينترنت وصل بشه و
اينقدر نشده تا من خوابم برده. بعد از حدودا يک ربع يه کاميون يه بوق شيپوری ميزنه
(معولا آهنگ
God Father) و من از خواب ميپرم و تنها کاری که
قبل از انداختن خودم تو تختخواب ميکنم اينه که چراغو خاموش کنم. (آخ چی ميشد اگه
اين چراغه خودش ميفهميد و خاموش ميشد!!) بعد از ماکزيمم 30 ثانيه خوابم ميبره و اگه
هيچ سوسکی دلش برام تنگ نشه به خوابيدن ادامه ميدم تا ... از اينجا به بعد چندين
حالت مختلف ممکنه پيش بياد. برای اينکه خسته نشين فقط دو تاش رو بررسی ميکنيم.



حالت اول: حالتی که الآن دو هفته است توليد شده و بر اين اساسه که بنده بايد برم سر
کار و چون يه کار قراردادی داريم و بايد تا 2 ماه ديگه تحويلش بديم، بايد زود بريم
سر کار. طبق معمول روز قبل به فرشاد (دوست و تازگی شريک بنده) قول دادم که فردا
ساعت 8 سر کارم، اما به شرطی که صبح بيدارم کنه. ساعت 7 و نيم يهو موبايل زنگ
ميزنه... زنگش هم خيلی خشنه. اما خوبيش اينه که اگه دو تا زنگ بزنه و ور ندارم ميره
رو
answering. ولی معمولا برای اينکه بگم من آدم متعهدی
هستم برش ميدارم. صدای فرشاد معمولا از توی تاکسی مياد و نشون دهنده اينه که بچه
الان همه کاراشو کرده و تو راهه. بنده خدا بعضی وقتا بايد بره جمهوری قطعه هم بخره.
منم ميگم که بيدار شدم و تا يه ساعت ديگه سر کارم. به خدا اون موقع که اينو ميگم
همين تصميمو دارم ولی يه نيروی شيطانی و قوی همِشه منو هل ميده به سمت تخت! (شبها
موبايل رو ميزارم دورترين نقطه به تختم به اين اميد که وقتی زنگ ميزنه يه کم تکون
بخورم و خواب از سرم بپره.) خلاصه .. دوباره ميرم تو تخت و اگه خيييييلی خوابم بياد
که ميگم گور بابای کار! و ميگيرم ميخوابم، ولی اگه کمتر خوابم بياد، يه جوری کج و
کوله مثل قوباغه کز ميکنم که جام ناراحت باشه و خوابم نبره. ناراحتی همان و زنگ زدن
دوباره موبايل همان! ساعتو نيگاه ميکنم: 9 ! ميزنم تو سرم و ميپرم گوشی رو ور
ميدارم. خيلی تلاش ميکنم که صدام خواب آلود نباشه ولی نميشه، مخصوصا که طرف هم خيلی
با هوشه:




- سلام، کجايی ؟

- دارم ميام!

- کی ميرسی؟

-نيم ساعت ديگه.

-باشه خدافظ

-خدافظ

-تلق ...

-جيليک...




بعضی وقتا اون نيروی شيطانی اونقدر قويه که يه بار ديگه هم اين مرحله تکرار ميشه.
با اين تفاوت که آخرش از خجالت ديگه گوشی رو بر نمی دارم و ميزارم بره رو

answering.



بالاخره از اتاق خارج ميشم و ميدونم که قبل از هر چيز بايد برم حموم، چون اين موهای
وحشی رو به هيچ طريق ديگه ای نميشه کم حجم کرد. اگه اوضاع ديگه خيلی بی ريخت باشه و
ساعت از 10:30 گذشته باشه ممکنه حموم رو فاکتور بگيرم. ولی در هر دو حالت صبحونه
مبحونه خبری نيست. البته وقتی بيدار ميشم ميرم زير چايی رو روشن ميکنم ولی خيلی کم
پِش اومده که بخورمش! معمولا ميسوزه. خلاصه بدو بدو از خونه ميرم بيرون و بسته به
شرايط شب قبل بين ساعت 10 تا 11:30 ميرسم سر کار... همه چپ چپ نيگاه ميکنن. نميدونم
چرا!




حالت دوم: حالت دوم خيلی ساده است. روزاييه که تعطيله يا من کاری ندارم. دفعه اول
ساعت 8 - 8:30 بيدار مِشم و می بينم چه سر حالم و فکر ميکنم که اون روز بر خلاف
هميشه خيلی زود بيدار خواهم شد! ولی باز چشمامو ميبندم و وقتی دوباره باز ميکنم شده
10. (برای ديدن ساعت لازم نيست برم اون طرف اتاق) اين سيکل بعضی وقتا تا ساعت 1:30
بعد از ظهر تکرار ميشه (حتا يک بار 3:30 هم ديده شده!) و وقتی که از زور شرمندگی
خودم از تخت ميام بيرون واقعا گيجم و به خودم فحش ميدم و معمولا تصميم ميگيرم که از
فردا اين عادت گند رو ترک کنم (همون موقع هم ميدونم که اين تصميم رو بايد با خودم
به گور ببرم!)



اينم داستان خوابيدن ما! ميدونم که هيچ کس تا تهش نميخونه! ولی خوب چی کار کنم،
طولانی بود ديگه! تازه کلی جاهای با مزه اش رو سانسور کردم. خلاصه اگه کسی می دونه
چی کار بايد کرد بگه.