semiadam

Saturday, August 10, 2002

يه چيز خيلی خيلی جالب!
همين الآن يهو فهميدم. من اون تيکه ارتباط مستقيم رو ديشب نوشته بودم و اين سوسکه
امروز صبح اومد پيشم. به نظر شما ميتونه ربطی به هم داشته باشه؟ يعنی سوسکه از اون
نيروی های پنجم داشته و فکر کرده من طلبه ام، اومده باهام  حرف بزنه؟ جان من
نظرتون رو بگيد. خيلی جالبه اين موضوع!





الآن ساعت پنج و نيم صبحه. مطمئنم که نميتونين تصور کنين چرا
الآن من بيدارم... چی؟؟؟ نماز صبح!؟ نه بابا! اينو که ميشه تصور کرد! دليلش خيلی
افتضاحه. دوست خوبمون سوسک تشريف آورده بودن در رختخواب بنده! بيچاره خوابش گرفته
بوده، با خودش گفته برم زير ملافه که تا صبح سرما نخورم! قوربونش برم من!



آخه من نميدونم اين پدر سگ چجوری، از کجا راه افتاده بود اومده بود اينجا .. بعدشم
از تخت ليز من اومده بالا و يک کاره اومده زير ملافه ؟؟؟ اينهمه آدم تو اين خونست،
اتاق من هم از همه به حموم دورتره، تازه در حموم هم رفتم ديدم کيپپپ بود، اين جناب
سوسک ختما بايد تشريف می آوردن اينجا؟ بد بختی اينه که من از سوسک متنفففففففففرم!
و اصلا توانايی کشتنشو ندارن. (به خاطر اون صدای چرق که وقتی ميزنی تو سرش ميده.)
ولی امشب ديگه نا چارا کشتمش. مطمئنم اقلا 5 سال بود که اين کار رو نکرده بودم. اه!
اگه نيم ساعت ديرتر اومده بود خواهرم بيدار بودا! اون چيزی که لجمو در مياره اينه
که يه دفعه ديگه هم عين همين قضيه برام تو همين اتاق و همين تخت پيش اومده. 2 - 3
ماه پِش تقريبا. منتها اوندفعه مامانم بيدار بود خوشبختانه، اومد کشت اون پدرسگو.
ازت متنفرم قهوه ای کثيف استخوونی قرچ قوروچی. (هرمز جون اگه ميخونی يه
کم باهام هم دردی کن، البته ميدونم که اگه اين بلا سر تو اومده بود الآن ديگه داشتن
جسدتو منتقل ميکردن پزشک قانونی: مرگ در اثر مشاهده سوسک در رختخواب!) 
در
ضمن! سوسول خودتونين! اين فقط يه مشکل خانوادگی چند ساله بين من و اوناست!



اين اينترنت کوفتی هم که وصل نميشه. ديشب دقيقا 1 ساعت و نيم گرفتم آخر هم درست
وصل نشد. برای همين چيزی publish  نکردم. نميدونم
اشکال از مودممه يا از خط تلفن (اينترنتم تنها چيزيه که بهش شک ندارم!)، مودم رو
تازه خريدم، Creative  است. اگه درست وصل بشه ديگه
درسته ولی مشکل اينه که معمولا خيلی طول ميکشه درست وصل شه. بايد برم بکوبمش تو سر
اون فروشنده احمقش. يه کارت گارانتی توشه که نه شماره تلفن داره نه آدرس! فقط يه
شماره سريال با خودکار روش نوشتن. اينم روش جديد آب کردن جنسهای خراب به مشتريهای
خر و در عين حال مغروری مثل منه! اين Creative  ها
اولا خيلی خوب بود، ولی مثل اينکه اينم از قانون جنسهای خوب در ايران تبعيت کرده و
بعد از يه مدتی بد شده. حالا اميدروارم الآن از خر شيطون بياد پايين و وصل شه ...
هنوز که نتونسته ...........  بازم نشد ......... يک ربع گذشت ...... نيم ساعت
....... خواهرم هم بيدار شد ...... هنوز داره جون ميکنه وصل شه اين بی عرضه ......
اينم ما رو مچل کرده امشب ....... تا بعديش چی باشه! من ميخوابم، صبح شايد وصل شه!
بای بای !





همواره در تلاشيم که آنچه را از مغزمان بيرون ميتراود زيبا تر
جلوه دهيم. و البته همه زيباتر را بيشتر دوست دارند. و آنکه در اين ميان هنر آراستن
نياموخته، مثل سوسکهای آشپزخانه زير پا له ميشود. ارتباط مستقيم آن ايده آلی
است که بوسيله آن شايد بتوانيم روزها و شبها را با سوسکهای آشپزخانه امان سپری
کنيم. ارتباط مستقيم را احتمالا با نيروی پنجم بتوان برقرار کرد.


Friday, August 09, 2002


ديوانه بمانيد اما مانند عاقلان رفتار کنيد. خطر متفاوت بودن را بپذيريد اما
بياموزيد که بدون جلب توجه متفاوت باشيد.



پائولو کوئيلو - ورونيکا تصميم ميگيرد بميرد





ارتفاع پست رو ديدم.
بيشتر از هر چيز پستی خودم رو توش ديدم. و بعدش پستی اونهايی رو که از اين دنيا
فقط ريش بلند کردن رو ياد گرفتن. پستی خيلی چيزهای ديگه رو
هم ميشد توش ديد که من اون موقع نديدم ولی الآن ميبينم. ارتفاع، پست نيست.
ديگران پستند. هنوز خيلی مونده تا آدم نصفه نيمه، نصفه نيمه بشه.
خيييييييييييلی.

حاتمی کيا آدم نيست. 2 تا آدمه. چون توی 1 ساعت و نيم تونسته 2  تا فيلم رو
روی هم مونتاژ کنه. اين کار از دست هر کسی بر نمياد.


 



Thursday, August 08, 2002

تعطيله !




کم آوردم. هنوز هيچی نشده کم آوردم. عملا 2-3 شب
گدشته رو جفنگ نوشتم و کاملا حس کردم که وقت  80 نفر آدمو تلف کردم. امشب که
ديگه شاهکار بود... پاکش کردم. هر وقت ياد گرفتم مثل آدم 2 کلمه حرف به درد بخور
بنويسم دوباره ميام.



ممنون از همه تون... و ببخشيد.




semiadam



Wednesday, August 07, 2002


آفا ! من يه سری چيزا رو نمی تونم بفهمم. مثلا اينکه فلانی
فولونی رو فيلين مدلی نيگاه کرد، منظورش اين بوده که فولونی تو خيلی آدم کله پوک و
املی هستی! يا اينکه بهمانی به فولونی گفت فلان، يعنی شما خانواده عقب مونده و
دهاتيی دارين!  بعضی آدما همه اش نسشتن ببينن که ميشه يه جوری از حرفا يا
کارهای ديگران يه جوری يه استنباط بدی کرد و بعد بشينن تا چند روز اين ور اونور
تلفن و تلگراف و ايميل که: "آره! ديدی؟ فلانی خودشو نشون داد! از اول هم
ميدونستم که چقدر آدم بديه و مثل من خوب نيست! چقدر پوررو ان آخه مردم! فکر کرده
کيه؟ ميخواستم بهش بگم که بدبخت اون موقع که تو ..." و در همين حال فلانی هم
داره با تلفن با يه نفر ديگه حرف ميزنه: "اينا اصلا آدم نيستن! من که اصلا آدم
حسابشون نميکنم! اصلا هم برام اهميتی ندارن. و تو اين چند روز اصلا به اين موضوع
فکر نکردم. و الآن هم همينجوری الکی دارم اينو برای تو ميگم... هه هه هه (خنده
عصبی) خوب فی فی جون چطوره ؟ ... (و بعد از 2 دقيقه دوباره بحث ميره رو همون موضوع
قبلی!)..."



بابا تو رو خدا دست از سر هم بردارين! صلوات بفرستين. به خدا
خيلی قشنگتر ميشه زندگی کرد. اگه کسی احمقه و شما هم ازش خوشتون نمياد و ميخواين سر
به تنش نباشه، هيچ لزومی نداره که بخواين اونو متوجه حماقتش بکنين (البته اين فقط
يه توجيه آدمهای کينه ايه ولی به هر حال...) . بذارين همونجور احمق بمونه! به نفع
شما! اگه واقعا احمق باشه (که در بيشتر مواقع بنده خدا بيگناهه!) خواه نا خواه تو
جامعه اين رو ميفهمه. يه سری آدمها هم هستن که اصلا هدفشون اينه که شما رو ناراحت
کنن و بعد کيف کنن! و اينجا اون کسی که به اصطلاح بهش بر ميخوره و واکنش نشون ميده
بازنده است. خلاصه بگم که دعوا نکنين، بچه های خوبی باشين. شبها مسواک بزنين.
دوستاتونو بوس کنين، جو رو هم به هم نريزين (از رموز وبلاگ است!!)



من امشب بايد برم فرودگاه بدرقه داييم. صبح هم بايد زود پا شم برم سر کار[آموزی]
! برای همين با اجازه همينجاها بساط رو جمع کنم و برم. شرمنده که عکس هم نميرسم
بذارم. ايشالله فردا شب جبران کنم!



راستی مثل اينکه لينک من اشکال داشت، ظاهرش کاملا درست بود ولی
نميدونم چرا کار نميکرد. به هر حال الآن درستش کردم. لينک بدين ديگه!!


 



Tuesday, August 06, 2002



چند
وقت پيش بود، با يه آدم مذهبی و خيلی خشک بحثم شده بود تقريبا. نميدونم  دين
رو چه جوری برای اينا تعريف ميکنن که باعث ميشه اينقدر خودشونو بالاتر از بقيه
ببينن. می گفت که توی اين همه آدم که از اول دنيا تا الآن آفريده شدن، فقط يه دسته
شون بهشتی اند و بقيه همشون جاشون ته جهنمه. و اون يه دسته هم شعيان 12 امامی هستن
که زير سايه ولايت فقيه تمام فرائض دينی رو انجام ميدن و دست از پا خطا نميکنن.
بقيه مردم اعم از مسيحی و يهودی و زردشتی و بودايی و حتی اهل سنت همشون کافر و نجسن
و به خاطر اونها بايد جهنم رو روزی 3 مرتبه آب کشيد. دوستمون معتقد بود که خيلی آدم
با اراده و از دنيا گذشته و خلاصه خوبيه که تونسته به اين درجات ناب الهی نائل بشه
و مدام به حال بقيه مردم اعم از سرمايه دار و بدحجاب و مو ژل زده و ... افسوس
ميخورد و خيلی ناراحت بود که اين بنده های خدا ميرن جهنم. بهش گفتم "حاج آقا! شما
خانواده ای که توش بزرگ شديد هم مثل خودتون مومن و سعادتمندند؟ " يه بادی به قبقبش
که انگار همين الآن با
mach3 اصلاح شده بود انداخت و با يه
لبخند خيلی چندش آور جواب مثبت داد. (قابل توجه خانومايی که ميان خواستگاريشون: شما
هم اينگونه سعادتمندانه و با اعتماد به نفس به داماد لبخند بزنيد!) گفتم: "حاج آقا!
فکر نميکنيد که اگه شما به جای اين خانواده توی يه خانواده ديگه ای مثل خانواده اين
آدمهای بی حجاب و مو ژل زده و نجس به دنيا ميومدين ممکن بود که الان مثل اونا
بودين؟" (تو دلم فکر کردم اگه اين تو اون خانواده ها بود الان هيچ بعيد نبود که تو
لاس وگاس خونه های عفاف زنجيره ای داشته باشه!) بهم گفت: ببين پسرم! تو مطلالعه ات
تو دين کمه! خدا خودش چندين بار گفته که راه راست مشخصه و در اختيار آدمها هست.
کسايی که گمراه ميشن خوشون بد آدمايی اند. و بعد گفت : "انا هديناه السبيل اما
شاکرا و اما کفورا ... " و "لا اکراه فی الدين قد تبين الرشد من الغی" ميخواستم بگم
که حاجی جون! ما رو هر وقت کميته ميگيره اين آيه ها رو تحويل ميديم! شما ديگه به ما
نگو مطالعتون کمه! ولی گفتم: "حاج آقا! يعنی اون کسی که تو ناف لس انجلس به دنيا
مياد با کسی که تو منزل روحانی و نورانی شما به دنيا مياد از نظر پذيرش شيعه 12
امامی در شرايط مساوی قرار دارن؟" انگار که تا حالا چيز به اين واضحی به ذهنش
نرسيده باشه، کلی فکر کرد و بعد با يه قيافه عالم مآبانه و لبخند زورزورکی به معنای
"من خوبم!" گفت: "البته که نه پسرم. ولی خوب اين موهبتی بوده که خدا به ما اعطا
کرده."  گفتم: "اون وقت اين با عدل خدا منافات نداره؟!" يه مدلی مثل بچه هايی
که درساشونو خوب حفظ کردن گفت "نه! خوب خدا ما رو بيشتر دوست داشته بهمون
بيشتر موهبت داده!!"  تو دلم گفتم "حاجی جون! يا تو خيلی خری يا من خيلی
الاغ!" ديدم ديگه بحث فايده نداره. يه جوری که انگار قانع شدم و از جملات زيباشون
فيض بردم لبخند زدم و با يه حالتی بين لوسی و عشوه خرکی گفتم: "فقط يه سوال ديگه:
فکر ميکنين اگه شما به جای اينکه تو ايران و تو يه خانواده مذهبی

متولد شدين، تو لوس آنجلس و تو يه خاواده لا مذهب به دنيا اومده
بودين، الان با همين ظاهر و همين لباس و همين اعتقادات همينجا بودين؟"  خيلی
جالب بود! چون "بعله" رو خيلی سريع گفت!



نتيجه گيری اقتصادی: اين جهنمی
که مد نظر حاج آقا است، خيلی جای شلوغی خواهد بود. بر و بچ عمران بايد از الآن به
فکر برج سازی باشن!



نتيجه گيری تصادفی: ما خيلی خوشبختيم که بدبخت نيستيم!



نتيجه گيری علمی: ترم ديگه ثبت نام کيه؟ بگين که من خودم نيام!!



نتيجه گيری
شما چيه؟ هويج فروش
رو پيدا کردين؟



Monday, August 05, 2002



چيزی
که الآن بيشتر از نوشتم وبلاگ دارم بهش فکر ميکنم درد چشمامه! آخه من چند وقته
عينکی شدم. فکر ميکنم اين جمله رو بيشتر از دهن افراد زير 8 سال شنيده باشين! ولی
خوب عوضش من 5 سالگی آبله مرغون گرفتم. بعضيا هستن چه بی شرم! خرس گنده ميشن تازه
هِلِک هلک راه ميفتن آبله مرغون ميشن. به هر حال اين به اون در. البته چند سالی بود
که چشمام ضعيف بود ولی خوب تازه عينک گرفتم. (بنا به دلايلی که احتمالا بعدا عرض
خواهم کرد!) امروز هم برای بار اول از صبح تا شب به چشمم بود و الان خيلی چشمام درد
گرفته. من نميدونم اين دانشمندا واسه چی ميان چيزايی اختراع ميکنن که مردمو رنج
ميده. بابام هميشه ميگه بشر با اين اختراعاتش داره خودشو نابود ميکنه. من هميشه
باهاش مخالفت می کنم، ولی امروز فهميدم که راست ميگه بنده خدا!



يادتونه خيلی سالای پيش برنامه کودک يه فيلمی رو نشون داد، يکی دو بار هم تکراريشو
داد؛ يه خواهر برادر بودن که با مدرسه رفته بودن گردش علمی به يه موزه ای. بعد يهو
برادره که کوچيکتر و تا اونجايی که يادمه خيلی هم مامانی بود، در يه دونه از اين
ساعت گنده ها رو باز کرد و رفت توش. يهو يه صدای باد اومد و پسره غيب شد. بعد دختره
هم پرس و جو کرد و  فهميد داداشش رفته تو ساعت! اونم زود رفت تو ساعت و يهو
ديد که با دادشش يه جای ديگه ان. حيوونيا کف کرده بودن! بالاخره فهميدن که اونجا
100 سال قبله و اگه از هر دری رد بشن 1 قرن ميرن عقب (من اون موقع برای اولين بار
معنی قرن رو فهميدم و دفعه دومی که اون فيلم رو ديدم خيلی خوشحال بودم که معنی قرن
رو ميدونم!). خلاصه هی از درهای مختلف رد ميشدن و 100 سال بر ميگشتن عقب. از زمان
مردمهای چاقوکش، از اون موقعی که طاعون همه جا رو گرفته بود، و از خيلی جاهای ديگه
رد شدن تا بالاخره رسيدن به همون زمانی که اون ساعته ساخته شده بود. بعد مغازه ساعت
سازه رو که يه مرد عينکی بود پيدا کردن و رفتن تو مغازه  و در همون ساعته رو
باز کردن و رفتن توش! و دوباره بر گشتن به موزه! بازديد ديگه داشت تموم ميشد و همه
نگران دوستای کوچولوی ما شده بودن. اون ساعت سازه هم بيچاره فکش خورده بود کف
زيرزمين!... اون موقع که بچه بودم تا چند روز حرص می خوردم که بابا اينا ديگه چه
خرايين! بايد اينقدر از اين درها رد ميشدن تا برسن به زمان دايناسور ها و از نزديک
ببيننشون! آخه من عشق دايناسور بودم. فقط به خاطر اينکه خيلی گنده بودن! هنوزم برام
جالبه که چه جوری اين غول بيابونيها از تو تخم ميومدن بيرون. از اون بالاتر اينکه
چه جوری ماماناشون اون تخمها رو ميذاشتن!! و همش فکر ميکردم که کاش جای اونا بودم و
میرفتم پيش دايناسورها. الآنم باز داشتم فکر ميکردم که اون دو تا بچه چقدر احمق بودن که
بر گشتن به زمان جديد! البته ديگه نميگم ميرفتن خودشونو غذای چند تا هيولای زشت بد
ترکيب
ميکردن. ولی يه جايی اون وسط مسطا که خوش آب و هوا بود و ترافيک و دود و لندکروز و
اينا نداشت، جنگ و چاقو کشی هم نبود، ميموندن عشق و حال دنيا رو ميکردن...! ولی راستشو
بخواين اصلا يادم نمياد که همچين جايی تو فيلم بود يا نه....



راستی! دوست خوبم از وبلاگ

تنهايی
بهم گفت که آدرس لينکم مشکل داره. منم
درستش کردم و همينجا هم از اين دوست خوب تشکر ميکنم.


 



Sunday, August 04, 2002




امروز
يه دوست جديد پيدا کردم. دوستم گل فروشه. سر چهار راه ظفر - جردن واميسه. پريروزا
اونجا پشت چراغ قرمز واستاده بودم که يهو دوستم با دوستش اومدن کنار پنجره (اون
موقع هنوز با هم دوست نبوديم): "گل بدم؟  خيلی ارزونه ها! زياد هم ميمونه".
منم که طبق معمول يه چشم غره بهش رفتم و با صدای کلفت گفتم: "نه! گل به کارم
نمياد." هميشه وقتی اينو ميگم طرف سريع ميره سراغ ماشين بعدی. ولی اين دفعه گير
داده بود که الا بلا بايد گل بخری. گلهاشم انصافا خوشگل بود. از اين گل خشک های
کوچولو که خيلی قرمزن. خلاصه چراغ سبز شد و پا رو گذاشتم رو گاز و قييييييژ ... دِ
در رو! ولی دوستم هم با من قيييييژ دِ بيا! خيلی بچه با مزه ای بود، همش ميخنديد.
لهجه ترکی هم داشت. داشتم باهاش چونه ميزدم و در عين حال مونده بودم که اين گلها رو
چيکار کنم که يهو ديدم خواهرم جلوم واساد! خيلی اتفاق خوبی بود. يه دسته از گلها رو
300 تومن (اول 400 بود!) خريدم و به دوستم گفتم برو بده به اون ماشين جلويی. فکر
کنم دوستم کف کرده بود که من چه جوری بدون هيچ تلاشی 3 سوت مخ يه دختر رو زدم!...
امروز دوباره با مامانم پشت همون چراغ بوديم که دوباره دوستم اومد. اول گلهاش جلوی
صورتش بود و منو نميديد: "گل بدم؟"  اين دفعه رز قرمز و مريم داشت. بعد که
گلها رو برد عقب يهو يه سلام خيلی باحال بهم کرد. حال کردم. باز بهش گفتم که
نميخوام، ديگه بهم گير نداد. زودی 2 تا غنچه از مريمهاش کند داد به من و مامانم.
نميدونم دوباره دوستمو مي بينم يا نه...



نميدونم شما ها رو هم وقتی بچه بودين تابستونا ميفرستادن کلاس شنا يا نه. منو سه
سال فرستادن. خيلی کم استعداد بودم. سال اول چون مربی از آشناهای بابام بود آخر سر
الکی بهم مدال نقره دادن. منم رفتم تو رختکن با طلای يه پسره عوضش کردم، فکر کردم
کلی زرنگم، ولی وقتی رفتم خونه فهميدم اون زرنگتر بوده چون مدال برزنشو جای طلا
داده به من! اون موقع 9 سالم بود. دو سال ديگه هم رفتم. همش بهمون کرال ياد می دادن
ولی نمی دونم چرا اين يه ذره ای هم که الان بلدم غورباقه است! اونجايی که سال آخر
ميرفتم وسطای هر جلسه بهمون شربت آبليمو با شيرينی دانمارکی ميدادن. خيييلی
ميچسبيد. بقيه ساعتم يواشکی همش ميرفتيم زير دوش آب گرم! ... امروز بعد از چند وقت
رفته بودم استخر سر باز. زياد نرفتم تو آب. همش منتظر بودم که نوبت شيرينی دانمارکی
بشه. ولی آخرم نشد :( فکر کنم امروز قنادی پخت نکرده بوده. شايد هم يکی زده بود همه
شربتها رو ريخته بود! چه می دونم!



امروز پشت يه پيکانه مثل اونی که

احسان
چند وقت پيشا از قول يکی ديگه تعريفشو کرده
بود اينو ديدم: "if you have money, you will have power"
ولی ديگه ننوشته بود که "which kind of power" يا
"power to do what".  گفتم بپرسم ببينم نظر شما
چيه!