semiadam

Friday, September 20, 2002


عرض می کنم خدمتتون که دليل اينکه 3 روزه چيزی ننوشتم اينه که
يه عالمه چيز برای نوشتن دارم و هی ميخوام يکی رو بنويسم و بعد يکی ديگه پيش مياد!
ديگه اين آخری که همين الآن حادث شد گفتم تامل بيشر جايز نيست و بايد نوشت! آخريش
اينه که الآن که ساعت 2 و نيم بامداده، يک مشت آدم جالب نيم ساعته که واستادن کنار
اتوبان و دارن دست ميزنن و پا می کوبن! و صداشون ار اين همه جداره شيشه اتاق من
داره مياد تو!! حالا من که بيدارم ولی خودمونيم اگرم خواب بودم مشکلی پيش نميومد!
بنده خدا ها دارن حالشونو می کنن!



جاتون خالی امشب با عمو گرفيلد رفتيم کله پاچه زديم! خيلی خوشمزه بود و منم خيلی
هوس کرده بودم. هر کس هم که دوست نداره سخت در اشتباهه! تا دير نشده بايد امتخان
کنه. به خدا منم از بوش بدم مياد ولی مزه اش خوبه! خودمونيم اين طباخی فرشته هم خوب
ميکنه تو پاچه ملت، نوش جونش! بعدشم رفتيم خونه يکی از دوستام که نقاشه و از اين
آدمای عجيب غريبه. طبق معمول کلی راجع به مسائل مختلف بحث کرديم و پا شديم اومديم
خونه مون! و فردا صبح هم ساعت 8 قراره جهت نرمش و ورزش پارک طالقانی باشيم!!
اميدوارم 10 برسم لااقل.



آقا پريروز رفتم يک فيلم بی نظير تاريخی رو ديدم. هيچ فيلمسازی اينقدر قشنگ نتونسته
عشق و کمدی رو با هم تلفيق کنه!!! فيلم بانوی کوچک بعد از چهارشنبه عزيز
مسخره ترين فيلمی بود که تو عمرم ديدم و از همينجا به کليه عوامل سازنده اش از
کارگردان و بازيگرها گرفته تا بقيه تبريک صميمانه عرض می کنم بابت ساخت همچين کمدی
جالبی! همه اسکارهای امسال رو بايد بدن به اينا. اگه ندن حق کشی کردن. کاش اداره
استاندارد يه کمی هم به فيلما گير می داد جای صابون و شامپو!



و خبر جالب اينکه شرکت

آديداس
يک نمونه تی شرت جديد توليد کرده که 
رنگش با ترکيب عرق و دئودورانت ژيلت حل ميشه. و من هم يک نمونه از اين تی شرت جالب
و جديد رو ابتياع کردم که در همينجا از تمامی عوامل سازنده قدردانی و تشکر ميشه.
انشالله روز به روز اختراعات جديدتری  به بشريت عرضه  کنيد. بازم قربون
اون تی شرت 1500 تومنی های کناز خيابون ولی عصر!! ولی سايتش رو برين ببينين، قشنگه
انصافا.



موسيقی روز:



Song:
Stop
crying your heart out


Artist: Oasis

Album: Heathen Chemistry

Tuesday, September 17, 2002


ساعت حدود دوازده شب بود که تصميم گرفتم رايانه پير و فرسوده
شرکت را خاموش و به سمت منزل روانه شوم. در همين حين آدمهای زيادی به صورت ناگهانی
وارد پيغام رسان ياهو! شدند و شروع نمودند به عرض ادب و ارادت خدمت بنده!! يکی از
آنها هم عمو گرفيلد بود که به من هشدارهای زيادی درباره اين داد که تازگيها خيلی نا
امنی شده است و من بايد موقع برگشتن به خانه خيلی مواظب باشم. و حتی خواستار اين شد
که بيايد دنبال من تا مرا به خانه مان برساند که با ممانعت من مواجه شد. (عمو
گرفيلد با معرفت است. اگر ممانعت نمی کردم می آمد.) عمو گرفيلد می گفت که لاستيک
زاپاس ماشين قورباغه شکلشان را هفته پيش در روز روشن و از جلوی درب منزل به سرقت
برده اند و می گفت که حتی آدمهايی را می شناسد که الآن در زندان به سر می برند و
آنها قاتل و آدمکش بوده اند که الآن آنجا هستند. و ممکن است که روزی به آنها عفو
بخورد و به دوباره به خيابان بيايند و دوباره کله آدمهای مختلفی را ببرند.



خلاصه اينکه من ترس زيادی پيدا کردم! و وقتی ساعت 12 و 48 دقيقه بالاخره توانستم از
آن شرکت سوسکی بيايم بيرون به سمت ساندويچی آن بغل رفتم (که نمی دانستم چطوری جرات
کرده که تا آن موقع شب خودش را باز نگه دارد) تا آدمکشها و دزدها و خفاش شب ها جرات
نکنند که به من دست بزنند. آخر سر يک آقايی - که شايد معتاد بود و شايد هم نبود و
به هر حال خدا عمرش را دراز گرداناد - ماشينش را ايستانيد و من را سوار بر آن کرد.
البته قرار بود که من را به زير پل سيد خندان ببرد ولی او دروغ گفته بود و رفت روی
پل و من هم همان اولِ روی پل پياده شدم و تازه آن آقا با يک ترفند از من به جای 50
تومان، 100 تومان گرفت يا بهتر بگويم وقتی کسی به منِ کم عقل بگويد هر چقدر دوست
داری بده، 2 تا 50 تومنی می دهم که به هيچ وجه اين معنی را نمی دهد که بقيه اش را
پس بدهيد لطفا!! اما همين که او دزد نبود و کله من را نبريد کلی خوشحال بودم و به
سمت زير پل راه افتادم و آنجا يک آقای دوچرخه سوار هم ديدم و من هم پشت سرش شروع به
دويدن کردم تا دزدها و آدم کشها فکر کنند که من يک ورزشکار معمولی هستم که پول و
موبايل زيادی همراه ندارم.



زير پل که رسيدم ماشين تجريش - بزرگراه که نبود هيچ، ماشينِ مستقيم هم نبود. کلی
صبر کردم و يک دفعه يک ماشين که آدمهای داخلش خيلی شکل دزدها و آدم کش ها بودند نگه
داشت و می خواست من را با خودش ببرد و بکشد ولی من با يک ترفند گفتم که مستقيم می
روم و او هم گفت که می رود پاسداران و به اين ترتيب از دست آن آدمکش ها نجات پيدا
کردم!!! بالاخره يک تاکسی هيوندا برايم نگه داشت که اول فکر کردم لابد دنبال دربست
است ولی بعد فهميدم که درباز هم قبول است. آقای راننده را در بدو ورود بسيار تحويل
گرفتم تا اگر آدمکش است بغهمد که من آدم خوبی هستم و من را نکشد و لااقل در قسمت
طراحی بمبهای ساعتی گروهشان استخدامم کند. ولی فکر کنم در اثر اين تحويل زياد او
کمی هيجان زده شد و احساس کرد که از او به عنوان يک راننده رده اول رالی تقدير شده
است و خيلی تند و سريع و بدون توجه به مسافرين کنار خيابان مشغول کشيدن لاييهای
بسياری شد. او حتی کاميونهايی را که از جلو می آمدند می ترساند و با آنها بازی می
کرد. من هم خودم را بسيار خونسرد و متين و موقر جلوه می دادم و مثل رئيسهای باندهای
قاچاق کليه انسان، دستهايم را در هم گره کرده بودم و روی پايم گذاشته بودم. و
تلاشهای راننده برای اينکه من  کمی مضطرب و اينها شوم نتيجه ای نداد. بالاخره
به زير پل صدر رسيديم و از ماشين کورسی نمره نارنجی هم پياده شدم و اين دفعه هم 200
تومن عنايت فرمودم که بقيه ای در بر نداشت.



پل صدر جايي است که روز روزانش هم ماشين برای آخر صدر - يعنی مدرس - پيدا نمی شود و
من هم توقع نداشتم که آن موقع شب اين قاعده را زير پا بگذارد. لذا شروع کردم به قدم
زدن در امتداد بزرگراه و هر از چندی ماشينهای پشت سرم را نگاه می کردم که ببينم
مستقيم می روند يا نه ولی آنها خيلی تند می رفتند و اگر من می گفتم مستقيم آنها به
دليل پديده داپلر يک چيز ديگه ای می شنيدند. برای همين من فقط دست تکان می دادم -
چون پديده داپلر در مورد نور صادق نيست. اين را قبلا در درس فيزيک مدرن خوانده بودم
- ولی هيچ کس برايم نگه نمی داشت. حتما دکتر غفوری فرد در درس فيزيک مدرن دروغ
گفته بود. آه! يادم رفت که بگويم تلفن همراهم را که خيلی هم دزدپسند است در جورابم
جاسازی کردم تا دزدی که می خواهد من را بگيرد و خفه کند و چيزهايم را بدزدد نتواند
آن را پيدا کند و وقتی که رفتگر من را در گوشه بزرگراه و زير برگها پيدا کرد و به
پليس اطلاع داد، پليس آن را پيدا کند و به خانواده ام تحويل دهد تا لا اقل خرج مجلس
شب هفتم با آن تامين شود. خلاصه قدم زدم آهسته به قدم زدن سريع و قدم زدن سريع به
دويدن آهسته و دوديدن آهسته به دوديدن سريع و دويدن سريع به دوديدن از ترس جان
تبديل شد و من مانند يک آهوی وحشی و زيبا که چشمهای آبی زيبايی دارد و از دست يک
يوزپلنگ فرار می کند می دويدم و نمی گذاشتم که دست دزدها و آدمکشها به من برسد. و
در اين حين گلاب به رويتان، گلاب به رويتان از روی دريپچه های فاضلاب رد می شدم که
بوی خيلی خيلی خيلی پيفی می دادند و من داشتم خفه می شدم و حتی يک بار به حالت
عصيان نزديک شدم (باز هم گلاب به رويتان). آخر من هميشه فکر می کردم که توالتهای
پارکها از همه جا بدبو تر است ولی امشب متوجه اين اشتباهم شدم. خلاصه به آخر صدر
رسيدم و از آنجا تا خانه را که چند دقيقه بيشَتر راه نيست با همان حالت گاو-وار
دويدم و حتی توی راه پله ها هم مواظب بودم که آدمکش ها به من دست نزنند. آخر ممکن
بود بلايی سرم بياورند!



اين را گفتم که همه بدانند من چقدر شجاع هستم و همه بدانند که هيچ ترسی ندارد که
آدم ساعت 1 شب توی خيابان راه برود. عمو گرفيلد خدا لعنتت کند با اين روحيه دادنت.

هانی
تو هم همينطور!



Monday, September 16, 2002


آقا! می گم که منم عجب غافل بودم ها! الآن دانشگاهم.
حالا بعدا می گم چرا. اومدم تو سايت دارم عشق می کنم! يه محيط خنک، خلوت، با صدای
خيلی ملايم موزيک و يه عالمه کامپيوتر که کلا 11 نفر آدم پشتشون هست و بقيه خاليه.
سرعت دانلود اينترنت هم تو مايه های 50KB/s است (بابا
جدی دارم می گم همه اينا رو! چرا باور نمی کنين) مثلا توی گوگل که
search کنين هنوز enter نزده
result ها مياد! (چه خارجی!) خلاصه يار اينجاست و ما
روزا تو خونه پول تلفن می ديم و اينترنتمون هم هی هندل ميزنه، بلکه يه چيزی نشون ما
بده. حالا که ديگه تابستون تموم شد و از هفته ديگه اينجا ميشه حموم زنونه. ولی
اينجوری وبلاگ خوندن خيلی حال ميده. آدم اصلا استرس پول تلفن و اينا رو نداره! 
اين کاوه هم نشسته اينجا  هی ميگه که پا شو بريم. نميذاره من دو کلمه از اين
تجربه زيبام بنويسم. حالا نميگه که اون موقعی 2 ساعت نشستم براش
data sheet
پيدا کردم! P: واه که چقدر بی چشم و
رو شدن ملت. تازه به آدم هم ميگن بی جنبه! الآن می خوايم تصميم بگيريم که ناهار کجا
بريم. فکر کنم بريم ايران تک چهار راه وليعصر. محيطی بسيار دلنشين و خوش آب و هوا
است! قضيه اينکه الآن چرا دانشگاهم رو بعدا می گم حتما.



فعلا خدافيظ شوما!