semiadam

Saturday, September 14, 2002



جاتون خالی! ديشب به صورت کاملا اتفاقی رفتم يه عروسی خوب و
خوشمزه!! تو هتل هيلتون! خدا وکيلی کم پيش مياد که به آدم ساعت 8 زنگ بزنن بگن ساعت
9 بيا عروسی. قضيه از اين قرار بود که اين عمو گرفيلد ما با خواهرش يه عروسی دعوت
بودن که از کل آدما فقط عروس و داماد رو می شناختن! (چون عروس معلم زبان عمو گرفيلد
ما بوده! ببينين ملت چه جوری مخ ميزنن مردم! اونم مخ زن شوهر دار!!) و خوب خودتون
هم می دونين که خيلی سخته آدم بره تو عروسی تک و تنها بشينه و منتظر بشه که شام رو
بدن و بره!!! برای همين خواهر عمو گرفيلد ميگه که من نميام و عمو گرفيلدِ ما هم زنگ
ميزنه به دوست گل 16 ساله اش و دعوتش ميکنه به عروسی! دوستش هم که خيلی نخورده و
نديد بديد بوده با کمال ميل ميپذيره. خلاصه خيلی ممنون از خواهر عمو گرفيلد و خودش.



يه نکته جالبی ديشب ديدم! ماشين عروس يه دونه از اين بنزهای خيلی قديمی و عتيقه
بود. ملت که از در سالن ميومدن بيرون خيلی با اشتياق ميرفتن به طرف ماشينه و کلی
وارسيش ميکردن! خودمم اين کار رو کردم البته. 100 کيلومتر هم سرعت می رفت! بعد فکر
کردم که حالا اگه اين يه بنز کوپه s600 مدل 2002 بود که
کلی هم تيونينگ و اينا شده بود، کسی می رفت اون شکلی تو و بيرونش رو وارسی کنه؟ نه
به خدا! هيچ کس نمی رفت. همه هی يواشکی زير چشمی ديد می زدن يا اينکه به هوای قدم
زدن عادی از بغلش رد می شدن و تا به قسمت جلو داشبورد می رسيدن چشماشون رو از حدقه
در می آوردن و تا می تونستن حفظ می کردن که به نفر بعدی بگن و اون بقيه چِزا رو
ببينه!!!! مسلما يه بنز s600 خيلی جذاب تر از اون عتيقه
هه است. لااقل توش جذاب تره! (عزيزان خارج از کشوری توجه فرمايند که حيطه صحبتمون
جمهوری اسلامی ايران است!) حالا چرا همه اون غير جذابه رو نيگاه می کنن لابد بر می
گيرده به فروتنيشون! شما چی فکر می کنين؟



موسيقی امروز:



Song:
Bicycle Race


Artist: Queen

Album: Jazz



Thursday, September 12, 2002


هر کس به طريقی دل ما می شکند          بيگانه
جدا، دوست جدا می شکند

بيگـانه اگر می شکند حرفی نيست           از دوست بپرسيد
چرا می شــکند




Doing a little bit of "something" is much more better than doing a lot of
"nothing".



Monday, September 09, 2002


اينم
يه صفحه چت من با دوست گلم آرش. نقاشی اثر خودمه!





Sunday, September 08, 2002


ديشب به کمک فرشاد يه کشف ادبی کردم! شنيدين ميگن که مثلا: "سر
ظهر زنگ نزن خونه مردم، زا به را می شن."؟ يا مثلا: "الان که گرمه، بريم بيرون
زا
به را
ميشيم"...؟؟؟ به صورت کاملا برخاسته از وجود نتيجه گرفتيم که زا به را
در اصل هست زا به راه! يعنی اينکه آدم در مسير، زايمان بنمايد! و خوب اين
خيلی کار سختيه! تو خود بيمارستانش هم ميگن خيلی سخته، چه برسه تو آمبولانس. مخصوصا
اين روزا که همه به سزارين و اينا عادت کردن زا به را شدن واقعا خيلی کار مشکلی به
نظر می رسه!! پس حواستون باشه ... يه تلفن کوچيک سر ظهر به خونه مردم می تونه
دهنشونو سرويس کنه.



آقا ما ديشب تا ساعت 7 صبح عين احمقا مونديم شرکت کار کرديم، بعدش گفتيم بريم خونه
بخوابيم. اينقدر خسته بودم توی مدرس يه لحظه خوابم برد و نزديک برم توی ما تحت مينی
بوسی که جلوم بود. خلاصه نزديک بود همين نصفه نيمه ای هم که هست از بين بره! خدا رحم کرد.



موسیقی روز:





Song:

The Chain of Love


Artist: Clay Walker

Album: Live, Lough, Love (1999)




اين آهنگ خيلی قشنگه. اگه گيرتون اومد حتما
download
اش کنين اگرم نه،

متنش
رو بخونين حتما.

 


در خلاف آمدِ عادت بطلب کام که من            کسبِ جمعيت از آن زلفِ پريشان کردم




اين داستان غلامرضا است که تو آرشيو

چيکه
  کشف شده. به نظر من شاهکاره. با اجازه
صاحابش:




"غلامرضا يک آدم بود".

از اين جمله بديهي تر؟بچه بود يا بزرگ خيلي فرق نمي کنه.

"غلامرضا يک گربه بود'.

از اين جمله بي ربط تر؟ چه رنگي بود هم باز خيلي فرق نمي کنه.

غلامرضا يک خروس بود.




معتقدند که غلامرضا گربه ها رو دوست داشت، خروسها رو هم مي خورد.

غلامرضا؟ غلامرضا کيه؟ غلامرضا. غلامرضاااااااااااااااااا...

- چيه؟ اومدم.

- بيا توپ بازي.

- چرا توپ بازي؟

-خوب بيا گربه بازي.

- بازي بازي با گربه هم بازي؟

- هشت بار گفتي بازي اگه يه بار ديگه هم بگي بازي حسابمون درست مي شه.

گربه و خروس با غلامرضا که نمي دونم اسم گربه همسایه مونه يا يه آدم.

غلامرضا آدم بود.آهان يادم اومد.!!!!!!!اينجا بايد لبخند بزنم و بگم- خيلي دلسوزانه
البته- آخــــــــــــــــــــــــــي! نازي! علامرضا! اوهوم.

غلامرضا فقير بود. خيلي فقير. نون نداشت بخوره.

سبزي پلو مي خورد. اونم بي نون. گاهي هم با ماهي. اما خداييش دلمون بسوزه ديگه چون
وقتي مي گن "نون نداشت بخوره" خيلي زشته اگه دلمون نسوزه و سرمون رو کج نکنيم و
نگيم: آخـِـــــيییی!!!!!!!.

غلامرضا غذاش که اضافه ميومد مي ريخت جلوي حيوونا.

کدوم حيوونا؟

خروسه ديگه.

آهان!!!!! خروسه که اسمش غلامرضا بود.

خروس ماهي نمي خورد. ولي برنج مي خورد. کلي هم کيف مي کرد. اصلا عرش رو سير مي
کرد.از اون چشماش مي شد فهميد. اينا همه باعث مي شد صبح ها که از خواب پا مي شه از
ته دل داد بزنه: غلامرضااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا ،
غلامرضااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

گرچه بعضي از اين آدماي خود خواه و دُگم فکر مي کردند يه چيز ديگه مي گه. و رو
حرفشون هم پافشاري مي کردند. تا حدي که تو کتاباي درسي نوشتند: خروسه ميگه قوقولي
قوقوقو

ماهياي اضافي رو کي مي خورد؟

ماهي رو يا خود غلامرضا تا تهش مي خورد يا گربه هه.

يادمه همون گربه هه که اسمش غلامرضا بود.

در اينجا راوي يه نفس عميق مي کشه در حاليکه به رو برو خيره شده و چايي تو نعلبکي
اش رو هورت مي کشه ، مي گه

هوووم....

يکي بود يکي نبود. غلامرضا يه آدم بود. آخ غلامرضا عجب آدمي بود.

بزرگ. خيلي بزرگ. اون آدم خيلي بزرگي بود. و تک. يگانه . بي همتا و صد البته" بزرگ".
اينقدر بزرگ که در هيچ قالبي نمي گنجيد. در نتيجه هميشه پابرهنه بود. چون قالبي
نبود که بتونند باهاش براش کفش بسازند. هرچند من تا به حال هيچ گربه اي نديدم که
کفش بپوشه. با همه پابرهنگي اش غلامرضا انقدر وقت و بي وقت سر و صدا کرد که
آخرپَرهاشو کندند و خوردنش. بي سبزي پلو . بي ماهي. بي نون. بقيه اش رو هم ريختن
جلوي غلامرضا اما چون غلامرضا گوشت تلخي کرده بود نفرينش گرفت و غلامرضا جا به جا
جان داد.

بعد که غلامرضا سير شد احساس کرد که آخ آخ عجب آدم بزرگيه ها. انقدر بزرگ که حتي
جلوي پاي خودش رو هم نمي ديد. عظمتش همه جا رو گرفته بود. جالب اينجاست که اون روز
به روز هم بزرگتر مي شد و احترامش واجبتر.

به همين خاطر همه به احترام غلامرضا از جلوش کنار مي رفتند. انقدر همه کنار رفتندو
انقدر غلامرضا آدم بزرگي شد که همه از کناره هاي کره زمين يا همون سايبر اسپيس
افتادتد پايين...

وقتي هم که ديگه هيچ کس نبود، ديگه نه اثري از غلامرضا موند نه هيچ گربه و نه هيچ
خروس ديگه اي...