semiadam

Saturday, November 16, 2002



واه! عجب کاري! آدم همه mp3 هاش رو
با هم بريزه تو winamp... بشه 2056
تا! بعد يهو يه دونه آهنگ خارجي مياد که اصلا تا حالا نشنيديش، کلي هم قشنگه... بعد
يهو فرهاد مياد: مي بينم صورتمو تو آينه... بعد کلي آهنگ مياد که اصلا نمي شنويشون
از بس که بهر وبلاگ خوندني... ولي يهو که سندي بياد، همه چي رو ول مي کني مياي از
ذوقت بنويسي! دختر آباداني بي قراره... عاشق شده و خبر نداره! آآآآآآآآآآآآآآآخ قد
يارم بلنده... شيرينه مثل قنده! جوووووووووووووووونم!



همين!

باي (به سبک شپلقي!)




ــ از
وقتي شنيدم زندگي چشم به هم زدني است ديگه پلك نمي زنم .



از وبلاگ

کاريکلماتور



بوق                                                             
بوق


مرحله دوم



نفرات اول تا پنجم هر مجموعه در

مسابقه بهترين وبلاگها
انتخاب شدند. براي مشاهده نتايج

اينجا
را ببينيد. دوستاني که در مرحله اول راي گيري شرکت کرده بودند،
اکنون مي توانند براي انتخاب وبلاگ نهايي در هر مجموعه، يک وبلاگ از بين 5 وبلاگ
منتخت انتخاب نمايند.



و اما راي نهايي ما:



در مجموعه ادبي:

پوست انداختن
(Xipetotec)


در مجموعه شخصي:

خرمگس


در مجموعه زيباترين قالب:

من، خودم و احسان




رو بقيه اش هم غيرتي نيستيم!! هر جور خودتون حال مي کنين راي بدين!




اين مترو هم جاي باحاليه. من هر وقت که ميرم توش دو سه تا نکته
جالب به چشمم مي خوره. امروز تو کابين خيلي شلوغ بود. سر ايستگاه يه نفر پياده شد و
جاش خالي شد. بعد اصولا يه قانوني هست که هر کس زودتر به اون يکي تعارف کنه وبگه
که: "بفرماييد"، معنيش اينه که: "تو نشين! خودم مي خوام بشينم!!". خلاصه تو اون
شلوغي دو سه تا از هم وطنهاي عزيزمون مشغول تعارف بودن که يک باره يک شهروند از
کشور دوست و همسايه عزيز، افغانستان، از لابلاشون رد شد و تلپي نشست رو صندلي!
بيخود نيست که افغانيها اينقدر پيشرفت کردن ظرف چند ماه اخير!



Friday, November 15, 2002



خيلي جالبه... هر چقدر که فکر مي کنم، به جاي اينکه يه چيزي به
ذهنياتم اضافه بشه، همون باورها و عقايدي که از قبل داشتم هم پاک مي شه، و در خيلي
موارد بر عکسشون نوشته ميشه جاش. يواش يواش دارم reset
ميشم. ولي معلوم نيست که اين دفعه هم بتونن به راحتي دفعه پيش برنامه ريزيم کنن!





يه کمي بالاي ديپلم:

1- زندگي يک انتگرال گير قوي است.

2- آدمهاي که بر خلاف زندگي مشتق گير باشند، خيلي خرند! البته ربطي به زندگي ندارد،
آدم مشتق گير کلا کله پوک است.



Thursday, November 14, 2002



اوووووووووووم... آش برنجي که از صبح تا غروب رو اجاق جوشيده
باشه خيلي خوبه! از adult cold هم بهتره!





يادش به خير، پارسال خاله ام از فرنگستان
اومده بود... بعد رفته بوديم يه جايي مهموني... همون روز هم ما واژه "جواد" رو به
خاله ام آموزش داده بوديم و مفهومش رو براش جا انداخته بوديم... ولي فکر مي کرد که
يه چيزيه بين خودمون و کس ديگه اي بلد نيست. بعد يهو يه نفر از اينايي که خيلي
احساساتي ميشن پا شد و اون وسط رقصيد. وقتي تموم شد همه دست زدن... خاله ام هم اون
وسط يهو گفت "آفرين! خيلي جواد بود!!!"



Wednesday, November 13, 2002



فييييييييييييييييييييييييييييييين! من مريض شدم :( اين سرماي
لعنتي کوچيک و بزرگ سرش نميشه. آدماي نصفه رو هم ميخوره. بي حيا!


Sunday, November 10, 2002


بلنگوهاتون رو روشن کنين... بزارين بخونن... نمي دونين چه حالي
شدم امروز وقتي رفتم توي وبلاگ
گلپسر
و ديدم که اين آهنگ داره پخش ميشه... يه دنيا خاطره... روزهاي دبيرستان... دبيرستان
کمال... صبح زود ساعت 6 و ربع سرويس آقا عاشوري... استيشن قرمز، بيب بيب. 7، صبح
گاهي... نرمش... اِک، او، اِ، آر...7 و 20، دقيقه کلاس... 9 تا 9 وربع زنگ تفريح با
ساندويچهاي محمود آقا... با اون نون سفيدهاي خال خال زبر نمکدار و ترشش... بعد
دوباره کلاس تا 10 و 40 دقيقه و باز يکي ديگه تا  12 و نيم. هندسه، مثلثات،
جبر... ادبيات. و بعد نهار و نماز... قايم شدنا پشت درختا براي در رفتن از نماز...
يا وضو گرفتن از روي کفش و جوراب... بعدش دوباره کلاس تا 3 بعد از ظهر. 5 شنبه ها،
6 و نيم صبح زيارت عاشورا... ما سرويسي بوديم، اگه دير مي رسيديم بهش اشکال
نداشت... مي گذشت و ثلث سوم اگه معدلت 18 و نيم بود تازه ميشدي شاگرد بيستم...
تابستون مي شد، پارک آزادگان، نزديک پل سيدخندان... و اون چيزي که همه اينا رو به
اين آهنگ ربط ميده، دوستي بود به اسم سامان. که چه عالي ميزد اين آهنگ رو... توي
اون هال تاريکشون ميشست پشت پيانو و شروع مي کرد... دنگ... دنگ دنگ دادونگ... منم
پشت سرش واميسادم و به انگشتاش نگاه مي کردم. اون موقع هم اشک تو چشمام حلقه
ميزد... مثل الآن. يه تابستون بود که تقريبا هر روز با هم مي رفتيم پارک آزادگان...
من با اون کفشهام که جلوش آهن داشت... اونم با اون قد درازش و شلوار جيناش که هيچ
وقت تا روي کفشش پايين نميومد. کلي اونجا مي چرخيديم... 1 دور، 2 دور... 20 دور...
فکر کنم يه جورايي مي خواستيم دختر بازي هم بکنيم... بالاخره وقتي پاهامون درد مي
گرفت بر مي گشتيم... خونه سامانينا از خونه ما يکي دو کيلومتر بالاتر بود... من با
دوچرخه مي رفتم معمولا... دوچرخه ام رو مي ذاشتم توي راهروي خونه شون جلوي در، با
يه دونه از اين قفل تسمه اي ها مي بستمش به لوله گاز. سبز بود قفله. تا بر مي گشتيم
همه اش خدا خدا مي کردم که دوچرخه ام سرجاش باشه. آخه دوچرخه ام پژو بود، کورسي 28!
واسه خودش چيز مهمي به شمار مي رفت اون موقع. خلاصه دوچرخه هه رو ورمي داشتم و بر
مي گشتم خونه... خيابون سهرودي... تکش... سهند... انديشه... انديشه 6... 
انديشه 5.... انديشه 6... انديشه 5... و اون يه خرده جوني هم که داشتم مي کردم تو
رکاباي دوچرخه و بر مي گشتم خونه... کوروس مي خوند: تابستون از راه مياد چه گرم و
داغه... خورشيدش تو آسمون يه چلچراغه... فصل گرم عاشقي بازم تو راهه... هر کي عاشق
نباشه روزاش سياهه...



حالا سامان اون ور دنياست... من اين ور. هر چند وقت يه بار يه چت کوچولو يا يه
ايميل. با اون چرت و پرتهاي هميشگيش که هنوزم خيلي بامزه است. ولي اين آهنگ شايد از
همه اينا سامان رو بيشتر بياره پيشم... چند وقت پيش گفت که شايد کريسمس بياد
ايران... اگه بياد، اون وقت ميرم باز خونه شون... باز پيانو... باز اين آهنگ... باز
اشکي که تو چشمام حلقه ميزنه ولي هرگز نمي چکه... باز پارک آزادگان...  باز مي
چرخيم... 1بار، 2 بار... 20 بار... ولي اين بار... توي زمستون. زمستون سرد و خ اک س
ت ر ي ...