semiadam

Saturday, August 03, 2002


امشب
تولد مامانم بود، يعنی هنوزم هست. چون ميدونم که اينجا رو ميخونه ميخوام يه بار
ديگه بهش تبريک بگم. و بگم که خيلی دوستش دارم. حتی بيشتر از اين کيکه با همه
خوشگليش!... نه بابا! کيک ما که اين نبود ولی لابد کسی که اين کيک تولدش بوده آدم
خيلی خوشبختيه.



راستشو بخواين خيلی حال کردم که تو روز اول 200 نفر وبلاگمو خوندن. نميدونم چند
تاشون بر مي گردن، اميدوارم 300 تا شون! از صبح تا حالا اقلا 10 بار اومدم ببينم
اينجا سر جاشه يا نه! عين اين بچه ها که کفش نو ميخرن، تو خيابون که راه ميرن همش
چششون به کفشاشونه! آخرم ميخورن زمين کفشاشون گِلی ميشه! هر دفعه هم که اومدم، رفتم اين نظرخواهی ها رو از اول تا آخر
خوندم. خيلی ممنون از مردم هميشه در صحنه عزيز. هر بار که اينترنت رو قطع ميکنم دلم
1000 جا ميره تا دفعه بعد که کانکت شم! بايد بدم يه دونه از اين دزدگيرا که رو
ريموتش
display داره ببندن برای  وبلاگم، اصلا بيمه بدنه
اش
ميکنم که خيالم راحت راحت شه!



 امروز بعد از مدتها کلی آدم مفيدی بودم من. آخه اين تابستون کارآموزی دارم و
مناسب ترين محلی که برای کاراموزی به ذهنم رسيد شرکت دايی جانم بود! امکان دودرگی
تو يه همچين جايی از هر جای ديگه بيشتره (دودرگی که سهله آدم تو شرکت داييش پنج
درگی هم ميتونه بکنه!). اولش ميخواستم اصلا نرم و يه گزارش الکی پلکی درست کنم بدم
به اين حسن ربات. (جناب آقای دکتر حسن رستگار معروف به
hassan robot
مسوول کارآموزی دانشکدمونه.) ولی بعد يهو ديدم که ايول! يه کار نون و آب دار حسابی
تو شرکت داييمينا هست که من ميتونم انجام بدم(البته اگه داييم اينجا رو بخونه شايد
ديگه بهم پول نده!!)  خلاصه از امروز با يکی از بچه ها (فرشاد) عملا شروع
کرديم به کار کردن و قراره تا آخر اين هفته يه فاز پروژه
(بابـــــــــــــــــــا) رو تحويل بديم.



آخ آخ الآن داره کاووسی نشون ميده. چقدر خدان اين 7-8 تا آدم. حيف که من فقط
دارم صداشو ميشنوم و گرنه کلی بيشتر ميخنديدم. به نظر من از همه برنامه های طنزی که
تلوزيون تا حالا نشون داده بهتره. هنرپيشه هاش هم همه آدم حسابين. مخصوصا خاله
نسيرين! خدا وکيلی اگه يه کم قدش کوناهتر بود خودم ميگرفتمش! حرف فيلم و اين چيزا
شد... شما ها اين فيلم
the others  رو رفتين ببينين يا
نه؟ اگه نرفتين نميگم نصف ولی سه چهار درصد عمرتون بر فناست. خيلی فيلم توپيه!
واقعا کارگردانهامون بايد ياد بگيرن. يه فيلم به اين زيبايی همش توی يه خونه اتفاق
ميفته و کل فيلم فقط چند ثانيه جلوه های ويژه  داره( همون اسپشيال افکت خارجکی
ها). اگه مرض قلبی ندارين حتما ببينينش. تو تهران سينما فرهنگ و سينما مرکزی اکرانش
ميکنن. سينما فرهنگ که ديگه يه جورايی داره پوز جردن رو ميزنه! حيف که 316 توش راه
نميدن. دو روز قبل بايد رفت بليط رزرو کرد. البته نه برای فيلم، برای آدمايی که
ميان فيلمو ببيننن! تازه آخر ميبينی افتادی رديف 16. من خودم رفتم سينما مرکزی، تو
ميدون انقلاب. خيلی هم سينمای خوبی بود، صداش هم دالبيه.



راستی مشکل فارسی نوشتن توی نظرخواهی هم بر طرف شد، ديگه نظر بدين حسابی! به همه
تون ميرسه!!


Friday, August 02, 2002


منطقی تر اينه که آدم اولين مطلب وبلاگش يه چيز خيلی جالب و بحث انگيز و خلاصه خوب باشه تا کسايی که ميان ميبينن خيلی حال کنن و به اين خاطر بعدا هم بيان و خلاصه آدم کلی بچه معروف بشه. ولی من امشب خيلی شاکيم و چون کلا آدم نسبتا ريلکسی هستم اين برام يه شب استثنايی محسوب ميشه و به همين خاطر تصميم گرفتم که با وجود سوتيهای بسيار توی
template  وبلاگم، بيام و شروع کنم !



از اين حرفا که
بگذريم، بايد بگم که آقا ! اعتياد خيلی چيز بديه ! اونم به يه چيز جفنگی مثل بيليارد ! من نميدونم اين بيليارد رو ديگه اينا از کجاشون در آوردن بستن به پاچه ملت. فکر کنم آخرين فاز طرحهای توسعه و تنها کمبود باقی مونده توی مملکت همين بود، که به لطف فدراسيون شطرنج و بولينگ و بيليارد و اسنوکر و حکم و شلم و 21 و ساير ورزشهای متفرقه و سوسولی، حل شد. بعد از اين ما ديگه جزو کشورهای جهان دوم قرار داريم!
البته به کسی بر نخوره ها! من اصلا نميگم بيليارد چيز بديه. بيليارد خيليم خوبه! چيزيه که من امروز 10 ساعت از وقت گرانبها + 7 هزار تومن از پولهايی رو که پدر مظلوم و فداکار و زحمتکشم با زحمت  و سعی و تلاش فراوان و عرق جبين در آورده بود، ريختم پاش. اگه بد بود که من اين کارو نميکردم. تازه صاحب های باشگاه ها هم به ميمنت اين ورزش زيبا و لطيف و گوگولی مگولی کلی پولدار شدن! کی ميگه بده؟ فقط به مادر ها و پدرهای عزيز ميخوام يه توصيه بکنم (در اينجا صورت من شطرنجی ... يا بهتر از اون بيلياردی شده) که ای مادران! پدران! اين بيليارد بد جوری اعتياد مياره ها! تو رو خدا بچه هاتونو جمع و جور کنيد و گرنه يهو ميبينين يه شب تمبان مبارکشون رو هم فروختن و دادن به صاحب محترم باشگاه بيليارد، يا از اون دردناکتر به کسی که باهاش شرطی بازی کردن...!



خوب حالا از اين يکی حرفا هم که بگذريم ... بايد بگم که سلام! خيلی خيلی خوش آمديد!
صفا آوردين! ميخواستيم اسپند دود کنيم، گلاب بپاشيم، قالی قرمز پهن کنيم، ولی مثل اينکه هنوز تو اينترنت امکانش فراهم نشده. خلاصه خوشحالمون کردين کلی. (الآن چون اين پاراگراف بالا رو نوشتم کلی حالم خوب شده!) اين وبلاگی رو که ميبينيد من با مشقت بسيار و اوج ناواردی به
html
طراحی کردم. بنده در همينجا رسما اعلام ميکنم که اين آقا
احسان
خداست. باورتون نميشه من
password وبلاگمو
دادم بهش، 10 دقيقه بعد هر چی ايراد داشت درست شده بود! بچه آخر مرام معرفته. دمش
گرم. بيخود نيست که

کاپاچينو
رو هم يک روزه ساخت!

راستش من خودم حوصله ندارم وبلاگهای خيلی طولانی رو بخونم، واسه
همين ترجيح ميدم همين بغل مغلا پياده شم. تا نظر شما چی باشه ! (راستی اگه نتونستين
تو نظر خواهی فارسی تايپ کنين همون پينگيليش بنويسين تا بعدا اون قسمت درست بشه.
ببخشيدا !)