semiadam

Saturday, September 28, 2002



بعضی وقتا هست آدم هی يه کاری رو کرده... که اصلا هم وظيفه اش
نبوده، بعد همه فکر می کنن که انگار رو پيشونی آدم مهر زدن که تا آخر عمرش بايد اون
کارو بکنه. نه آقا جون! اين روزا آدم کارای خودش رو هم به زور می تونه بکنه، نمی
دونم چرا بعضی وقتا ديگران اين همه از آدم توقع دارند. والله به خدا منم اولش بلد
نبودم که فلان کار رو بکنم، رفتم زحمت کشيدم ياد گرفتم... حالا اگه به کسی هم کمک
کنم کلی لطف کردم!! اگرم نکنم هيچی! فکر کنين من عمله بودم بلد نبودم! خودتون برين
ياد بگيرين بابا. تازه وقتی هم که اينو بگی تازه شاکی ميشن و بهشون بر می خوره! خوب
بخوره! من که مسؤول بر خوردن مردم نيستم!! هر کی خودش می دونه با بر خوردنهاش!



جاتون خالی شمال کلی خوش گذشت. فقط کلی زخم و زيلی شدم. نمی دونم چرا! يه بار تو
دريا يهو رسيدم يه جايی زير پام يه چيزايی مثل سنگ پا بود! کلی خون و خونريزی شد!
يه دفعه هم که کابينت رفت تو دستم!! يه بارم زغال پريد رو دستم. ولی خوشبختانه بقيه
بارها اتفاقی نيفتاد! پشه نبود خوشبختانه، الآن کلی نمی خاريم! کلا هوا خيلی عالی
بود... ولی به قول

احسان
، حوا اصلا تعريفی نداشت.



آقا اين موهای ما يه جورايی شده، بعضيها ميگن شکل ببعی (sheeeeep)
شدی! بعضيها هم ميگن شکل درخت شدی! نظرات مختلفی هست... ولی فعلا همينه که هست، سعی
کنين تحمل کنيد!! سلمونی خيلی گرونه... هنوز وقتش نشده!



يکشنبه هام خيلی سخت شد! از 8 صبح تا 7 شب.... همه اش رو بايد به کسب فيوضات سر
کنم.  زياده ها، نه؟ می بينی تو رو خدا! همه مردم دنيا يکشنبه ها تعطيلن، اون
وقت ما اين همه کار داريم. اون وقت جمعه ها که اونا کلی کار و توليد و درس و فرهنگ
و اقتصاد و خلاصه کارای خوب می کنن، ما تعطيليم. چه سياستهای غلطی داره اين کشور ما
!!!!!!!!!!!!!!!



موسيقی امروز:



Song:

Let's talk about me


Artist:

The Alan Parson Project



Tuesday, September 24, 2002


از چهار راه والی عصر تا ميدون
ولی عصر رو که ميای بالا، همممه چی می بيينی. از آدم گرفته تا موش! ولی سر جمع يه
جوريه که وقتی می رسی به ميدون همچين حال خوشی نداری. مخصوصا اگه تنها اومده باشی.
يه عالمه آشغال توی جوب ها که اگه يه کم نگاشون کنی واقعا حالتو به هم می زنه. اين
راسته دو تا جوب پهن داره. يکيش مخصوص عبور آب و زباله است، اون يکيش فقط مخصوص
عبور زباله است. واقعا نمی دونم و نمی فهمم چرا اين همه آشغال رو کسی از توی اين
جوبا جمع نمی کنه. حتی آشغال جمع های دوره گرد هم اينکار رو نمی کنن. من خيلی خاطره
دارم با اين جوبا. مثلا يه دفعه سر رشت منتظر يکی واساده بودم. بعد يهو ديدم
از توی اون جوبی که فقط مخصوص عبور زباله هست و يه کمی هم آب خيلی راکد توش جمع شده
بود، هی حباب هوا مياد بيرون. حبابهای قلمبه و بزرگ. خيلی دقت کردم و ديدم که از
همه جاش اين حبابا مياد بيرون. آخرم نفهميدم چرا و از کجا. لابد يه جونورايی اون
زير زندگی می کنن که بعضی وقتا کارای بی ادبی می کنن! خلاصه خيلی تو کف اين 2 تا
جوب (مخصوص بدون آبه) هستم. کلی هم موش و اينا داره. کلی که نه... ولی خب داره!
حالا اونجا که روزی n هزار نفر رد ميشه اون ريختيه، اون
وقت اين کوچه يه وجبی ما رو رفتگره روزی 50 بار جارو می کشه. بابا يه کم
priority تون رو اصلاح کنين شهرداريچی ها!



بعدشم که انواع و اقسام آدمهايي رو می بينی که واقعا دلتو کباب می کنن بعضياشون. از
زنهای کولی که بعضی وقتا يه چيزايی می گن که واقعا روت نميشه خودتو بزنی به نشنيدن
تا پير مردايی که يه قوز گنده پشتشون دارن و يه کلاه سبز سيدی رو سرشون و يه عالم
ريش سفيد رو صورتشون... . جوونايی که يه پاشون يا کجه يا لاغرتر از اون يکيه يا يه
دست ندارن يا 1000 تا چيز ديگه. و همه اينا اونجان که زندگيشون رو تامين کنن با
پولهايی که ما بايد بهشون بديم. آدم از يه طرف دلش می سوزه خب... از يه طرف ديگه هم
ياد اون آب هويجيه می افته که تو چراغ برق کنار خيابون آب هويج می گيره. 2
تا دست نداره و فقط دو تا گيره فلزی جای اونا داره که يه جوری باز و بسته شون می
کنه. با مهارت با يه دستش هويجا رو بر می داره و می کنه توی آب ميوه گيريش،
با اون يکی هم ليوان رو ميذاره و بر می داره ميده بهت. روزی هزار تا آب هويج
ميفروشه همين جوری. آدم اولش که می بينش ياد دزدای دريايی می افته ولی آب هويجو که
می زنی تو رگ کلی باهاش حال ميکنی. تازه پر تفاله هم هست آب هويجاش ولی دمش گرم...



آقا ما فردا شايد رفتيم شمال با بر و بچس! شايدم نرفتيم. خلاصه حلال کنين ديگه.




 



Sunday, September 22, 2002

آقا ما
امروز رفتيم دانشگاه حذف و اضافه... عين اين ترم 3 ای ها برنامه مون شد پر سوراخ!
عب نداره! تجربه ميشه!!!  مردشور قيافشون رو ببرن!
طرح رو کردن 5000 تومان هيچ کس ديگه نميره تو طرح. همه پليسها بيکار واسادن اگه
ماشين ببری 3 سوت می گيرنت :( عوضش با تاکسی خيلی زود رسيدم. هيجا ترافيک نبود.
الآنم دارم می ميرم از خستگی. برای همين هر چقدر که نوشتنم رو ادامه بدم هی غرغر می
کنم! پس ترجيح ميدم که خفه شم!



اين وبلاگ رو ببينيد. قشنگه!  ببينين ياد چيزی نمی
افتين؟؟؟





پوست انداختن