semiadam

Friday, October 04, 2002



الآن يه شو ديدم به اسم leaving home
از يه گروهی به اسم
international pony. خيلی خيال انگيز
بود. يه محيط خيلی خيلی خوشگل و مامان که در عين حال کارتونی هم نبود، با يه عالمه
دختر و پسر کوچولوی خوشگل. کلی حسوديم شد بهشون. اينقدر دوست دارم يه مدت برم تو يه
کارتون زندگی کنم. يه دونه از اين کارتون خوشگل ها، مثل
The simpsons
يا
Snoopy يا لولک بولک يا چه می دونم پت پستچی يا اون پسره
که اسمش يادم نيست و مامان بزرگش. جعفری هم خوب بود، اون شيره که موهاش مثل من بود.
دکتر ارنست رو که ديگه نگو، اگه برم توش کلی براشون چيزهای جديد اختراع می کنم که
استفاده کنن، از اينجا هم يه مقداری چيزهايی مثل باتری و چراغ قوه و فشنگ اضافه و
اينا می برم چون خيلی به دردمون ميخوره.  ولی هاچ زنبور عسل و پسر شجاع و می
تی کمان و اينا رو دوست ندارم برم. می ترسم. يه دوست دارم که شيپورچيه. يعنی منظورم
اينه که شيپورچی معروف دوست منه! خيلی ناراضيه از خودش. حيوونکی هيچ وقت لذت رشد
کردن رو نچشيده. يهو کشيدنش تو کارتون. از وقتی يادش مياد يه اندازه بوده. همه اش
هم آدم بدی بوده. همه اش بهش می گفتن که برو پسر شجاع اينا رو اذيت کن، اين بيچاره
هم تقصيری نداشته خب، اگه نمی رفته يهو با پاک کن می افتادن به جونش و پاکش می
کردن. ولی بالاخره يه روزی شاکی ميشه و از تو کارتون يهويی ميپره بيرون... و مياد
دانشگاه و کلی آدم ميشه. ولی الآن هم اگه خوب تو چهره اش دقت کنين می تونين قيافه
شيپورچيشو ببينين. ولی روباه مکار و خرس قهوه ای با اون فندق شکنش هنوز اونجان و
دارن به شرارت هاشون ادامه می دن. خدا هدايتشون کنه. خلاصه من از بچگی دوست داشتم
که برم به دکتر ارنستينا کمک کنم. اگه من رفته بودم تا الآن حتما تونسته بوديم از
اون جزيره لعنتی بيايم بيرون. آخه من قايقهای خوبی بلدم بسازم. با کاغذ مستطِل هم
تازه بلدم. از اون فرمون دارها هم اگه يه کم فکر کنم يادم مياد.



 



Wednesday, October 02, 2002



خب بابا، امکانات کمه، فساد ايجاد ميشه ديگه. امروز عصر چهار راه جردن - جهان کودک
بودم، پياده. يه ترافيک عجيب غريبی بود. يعنی در هر 6 جهت ممکن (با احتساب دو جهت
عمود بر سطح زمين) ماشين بود، تا چشم کار می کرد! بعدش يه چيزی تو مايه های 50 نفر
آدم منتظر تاکسی بودن برای بالای جردن... و حداکثر هر 5 دقيقه يکبار يه تاکسی ميومد
که اونم يکی دو تا جا داشت. و به جاش راه به راه ماشينهای شيک شيک و خوشگل موشگل و
دراز و کوتاه و قرباغه ای و مارمولکی و اينا رد ميشد، با انواع رينگهای مات و براق
و شفاف و مشجر و بوم بوم ايتس ايتس های خوشگل خوشگل و جديد. خوب آدم (البته آدم که
نه، حوا!!) به جای اينکه کلی واسه تو صف تاکسی که آخر گيرش بياد يا نياد و تازه
سوار يه پيکان قراضه بشه و کلی هم پول بده، دو قدم ميره جلوتر با يه ماشين قورباغه
ای خوشگل کولر دار با راننده خوشتيپ و رديف ميره تا درب مقصد، تازه پول هم نميده!
آخر سر هم يه شماره ميگيره که عمرا زنگ نميزنه بهش، تازه شايدم يه نواری سی دی ای
چيزی بتونه از تو ماشين طرف دودر کنه! خب! اين کجاش بد بود!؟ تازه تعداد ماشينهای
تک سزنشين هم در سطح شهر کم ميشه. رديفه آقا جون، رديفه!



اينو گفتم ياد

خرمگس
افتادم که يه دفعه داشته روزنامه می خونده
و تيتر يه مقاله بوده "معضلی به نام اتو زَنی (oto zani)
" بعد اومده بود از ما می پرسيد: "بچه
ها اتوزِنی otozeni چيه؟
همين بيماری جديده است که از افغانستان اومده؟؟!!".
الآنش رو نيگاه نکنين، چشم و گوشش تازه باز شده! (امير جون چاکريم!!)



صحبت حمل و نقل شد، امروز توی

مترو
بودم، اين پله برقی ها رو يه جوری تنظيم
کردن که هميشه الکی قر و قر کار نکنه، فقط وقتی که قطار ميرسه به ايستگاه برای يه
مدتی شروع ميکنه به کار کردن و دوباره خاموش ميشه. به ايستگاه که رسيديم من جزو
اولين نفر ها بودم که اومدم بيرون و هنوز پله ها روشن نشده بود، ملت يه سری از پله
معمولی رفتن بالا يه سری هم مثل من از پله برقی خاموش (چون پله هاش بلند تره و
زودتر تموم ميشه!! يه چيزی تو مايه های بچه اول دبستانيها که مشقاشونو رج می
زدن و فکر می کردن که زود تموم ميشه!) خلاصه ما دو سه تا پله رفتيم بالا که يهو
دستگاه روشن شد و کلی حال کرديم. اونوقت اون طرف توی پله دستی! ها يه پير مردی بود،
بنده خدا داشت با زحمت فراوان می رفت بالا، پله ها که روشن شد هر کی از بغلش رد می
شد يه متلکی بهش می انداخت بنده خدا رو! که يعنی ما از تو با اون همه تجربه در
زندگی زرنگتريم! اونم فقط لبخند می زد، دلم کلی براش سوخت... گناه داشت خوب! همه اش
تقصير متروه که پله هاش دير روشن ميشه! (چون من سياسی هستم!!!)



آقا ديروز روز سالمند بود راستی! خبر داشتين؟ من از همه جا بی خبر بعد از کلی وقت
(شايد 1 ماه هم بيشتر) از دانشگاه رفتم خونه مامان بزرگم. مامان بزرگم خيلی گله، از
ايناييه که همه عاشقشن و آزارش به موريانه هم نميرسه. آخر باهوش هم هست. بعد گفت
ننه امروز تو تلويزيون داشت جوونا رو نشون می داد درباره سالمند حرف می زندن، تو هم
واسه همين اومدی اينجا؟! گفتم نه والله! من به جز اينترنت هيچی نمی بينم! خلاصه تو
تقويم نيگا کرديم ديديم روز جهانی سالمنده، کلی کف کرده بوديم جفتمون. خدا مادر
بزرگ و پدر بزرگهای همه رو 120 سال زنده نگه داره انشالله!



اين آهنگ پلنگ صورتی رو هم ما ور داريم ديگه از اينجا تا حال همه به هم نخورده! ولی
لينکش

اينه
، اگه خواستين دانلودش کنين. کوچولوه فايلش.
يه عکس هم يکی فرستاده برام که خيلی توپه، ميذارمش

اينجا
، چون ابعادش بزرگه و اگه کوچيکش کنم و
بزارم تو صفحه خونده نميشه. حتما ببينيدش، مخصوصا بر و بچ ورودی 81.

اين
خبر رو هم از بی بی سی بخونيد که خيلی جالبه.
هر وقت خواستين در راستای فرهنگ و اين چيزا برگ برنده بکشين، اينو رو کنين!




موسيقی امروز:


Song:
maman, la plus belle du monde

Artist: Luis Mariano



اين آهنگيه که توی فيلم روز هشتم ژرژ به ياد مادرش می خوند. خيلی
آهنگ شاهکاريه! من دارمش، و می فروشمش!
p:



Monday, September 30, 2002


- ...
به هر حال فوق قبول شدن هم واسه خودش چيزی شده! مام اين وسط مونديم چه خاکی بريزيم
بر اين سر کچلمون. از يه طرف حس دوباره خوندن اين درسای سخت سخت برای کنکور به هيچ
وجه موجود نمی باشد، از طرف ديگه هم فکر اينکه دوباره بخوای دو سه سال يه عالمه
ديگه از اين چيزای عجيب غريب رو تو کله ات جا بدی  خيلی وحشتزاست! و از طرف
سوم هم خيلی ضايع است که آدم يه ليسانس خشک و خالی داشته باشه! الآن تو سر سگ هم
بزنی فوق ليسانسشو رو ميکنه... من که جای خود دارم! بعدشم يه جوراييه! يه آدمايی رو
می بينی کلی بچه مثبت بودن، حالا هيجا قبول نشدن، يکيايی رو هم می بينی مثل خودمون
خنگول بودن، الآن دارن جاهای شيک شيک فوق می خونن... آدم کلی هم اميدوار ميشه
اينجوری. حالا ببينيم چه می شود. بدبختی اينه که هر غلطی هم که بکنم آخر بايد برم
آشخوری! چی ميشد اين ابوی ما دو سه سال زودتر چشم به عام فانی می گشود؟



عرضم به حضور انورتون که اين کولر خونه ما هم شده دردسر! خاموشش کنی، گرم ميشه.
روشنش کنی گردنت درد ميگيره. گردنتو قايم کنی پات يخ ميکنه. دوباره خاموشش کنی گرم
ميشه. بعد روشنش کنی يکی ديگه سردش ميشه. باز خاموشش کنی گرم ميشه، روشنش ميکنی
خودت سردت ميشه. خاموشش ميکنی يکی ديگه گرمش ميشه، بعد در رو باز می کنی، پشه مياد،
ميخوای پشه رو بکشی سوسک مياد، سوسک که بياد می ترسی، در می ری. در که بری گرمت
ميشه. گرمت که شد دوباره کولر رو روشن می کنی. کولر روشن کنی پنجره رو می بندی ،
پنجره رو که ببندی پشه زندانی ميشه. پشه که زندانی بشه خدا می کندت تو جهنم، جهنم
که بری گرمت ميشه، گرمت که شد کولرو ميزای رو تند، رو تند که بزاری باز گردنت درد
ميگره و... دوباره از اول ادامه پيدا می کنه. خلاصه به همين ترتيب اقلا روزی بيست
سی بار خاموش و روشن ميشه اين کولر بيچاره ما!



الآن ساعت 11 و ربع صبحه و يه ربع ديگه کلاس ميکروی من فرسنگها اونور تر
تموم ميشه! اگه اون تو بودم الآن کلی فضيلت کسب کرده بودم! راستی پشه کش
LG
ام هم خيلی وقته که حاضره و امروز آقای تعميرگاه زنگ زد گفت که بيا ببرش و گرنه از
همين بالا می ندازيمش پايين! منم گفتم زحمت ميشه، گفت نه بابا چه زحمتی، گفتم خوب
پس لطفا زحمتشو بکشين! منم اون پايين يه تشک پهن می کنم که يه وقت آسفالت نشکنه!!
آخه 25 هزار تومن بی زبون رو بدم واسه اون عتيقه ای که 24 هزار تومن هم نمی ارزه؟؟؟



چه می دونم والله! اينم از
semiadam امروز! روز عالی به
خير!



موسيقی امروز:

داره پخش ميشه خودش! بلندگو هاتون رو روشن کنين!