semiadam

Saturday, October 26, 2002


"راهي
پيدا کرده ام تا براي هميشه با هم دوست بمانيم. راهم خيلي ساده است: من به تو مي
گويم چه کار کني، تو هم همان کارها را انجام مي دهي!"



شل سيلور استاين       



Thursday, October 24, 2002


روز اول خداوند مشتي گل بر داشت و دست را آفريد... دست ميمون
را... و اضافه گل آن را به گوشه اي انداخت...

روز دوم پاي او را آفريد و اضافه گل را روي اضافه قبلي انداخت...

روزها گذشت و ميمون روز هفتم آماده شد و به راه افتاد...

روز هشتم آدم به راه افتاد!!!



دلم يه دختر خوب مي خواد... يه پرنسس واقعي... زيبا و باهوش،
که باهاش حرف بزنم و سفره دلمو براش باز کنم. هر چيزي رو که تا حالا براي کسي نگفتم
براش بگم. آخر سر هم عاشقانه ببوسمش و اون تبديل به يه قورباغه بشه!


Wednesday, October 23, 2002



ميکروپروسسور خيلي چيز جالبيه. ميکروپروسسور کارهاي خوبي مي
تونه بکنه. ميکروپروسسور حافظه داره، ورودي و خروجي داره. ميکروپروسسور قابل برنامه
ريزي هم هست تازه. بشر به خدمت ميکروپروسسور در اومده. آخ نه! نه! اشتباه شد!
ميکروپروسسور به خدمت بشر در اومده. ميکروپرسسور حاصل
تلاش مهندسين خارجيه.  ميکروپرسسور واقعا اعجاز ميکنه.
اصلا شما تا حالا اين افتخار رو داشتين که يه ميکروپروسسور واقعي ببينين؟ ميکروپرسسور...
امممم... همون چيزيه که
من الآن سر کلاسش نيستم.




چند تا دوست خوب... جاده سولوقون... کنار رودخونه، کوه
کبودک... ديزي با دوغ و ماست محلي و پياز. بعدشم چايي و قليون که تو اون هواي سرد
واقعا مي چسبه... آره خب، حال آدمو بهتر مي کنه... اين کارا، اين چيزايي که قشنگه و
ميگن بايد ديدشون، چه راحت مي تونن آدمو از اصل موضوع پرت کنن!



Tuesday, October 22, 2002


نمي دونم فرق من با يه اعدامي که دارن آخرين آرزوشو بر آورده مي کنن،
چيه؟ تنها فرقي که مي تونم ببينم اينه که زمان اعدام من احتمالا يه کمي
ديرتره... و آخرين آرزوم هم يه کمي بزرگتر! فرق ديگه اي هم هست؟




Don't walk behind me, I may not lead...

                  
Don't walk in front of me, I may not follow...

                                         
Walk beside me and be my friend.



Monday, October 21, 2002



يه روز يه آدمی بود... فرق نمی کنه... نصفه نيمه يا کامل!
قبلانا يه فکرايی می کرد... بعدش يه کم ديگه فکر کرد... و نفهميد که برای چی هست و
چی کارش می خوان بکنن يا چی کار بايد بکنه. حالا همه اش داره از حودش می پرسه که:
"که چی؟" و يواش يواش داره خودشو و همه چيزای ديگه رو يه جور ديگه می بينه! يه دونه
علامت سوال گنده با فونت 72 تو کله اشه! که قاعدتا پاک کردنش با جوابايی با فونت 8
خيلی سخت و بعيده!



همين!



Sunday, October 20, 2002


(اخطار: امروز نشستم عين اين بچه فينگيلی ها کل
زندگيمو تعريف کردم! هيچ تضمينی نداره که خوشتون بياد و تا تهشو بخونين! ولی خوب
دليلش اينه که امروز از اووووون روزا بود!)



ميگم که من عجب پوستِ کلفتي دارما! هر موجود زنده يا مرده ديگه اي اين همه بد
بختي که سر من امروز اومد، سرش اومده بود الآن اقلا يه کوچولو ناراحت يا به قول بچه
ها گفتني "چت" بود! بذارين بگم خوب... ببينين بنده صبح که طبق معمول نتونستم پا شم
برم سر کلاس مدارمخابراتيم. اصلا يه چيزي بهم ميگه که هي! تو نبايد بري سر کلاس هاي
8 صبح، که اين ترم فقط همين يه درس 8 صبحه. (خيلي دوستتون دارم که اينو نوشتم، چون
مامانم اينو مي خونه و از فردا با وردنه از خواب بيدارم مي کنه!!)  خلاصه به
جاش نشستم چند تا نامه جواب دادم و کلي خودمو مرتب کردم و اينا... و يه جوري از
حونه رفتم بيرون که قبل از ساعت 10 که کلاس بعديم بود برسم دانشگاه. آخه امروز بايد
ساعت 10 تا 12 پيش اون استاد کارآموزي کذايي هم ميرفتم تا گزارشمو تحويل بدم. به
عنوان پيش در آمد ضدحالهاي امروز، من ديروز فقط به خاطر تخويل دادن اون گزارش پا
شدم رفتم دانشگاه و استاد ارجمند لطف کردند و گفتند که فردا بيا!



خلاصه... ما رفتيم گزارش رو تخويل داديم و حضرت استاد گير فرمودند که کاتالوگ اين
دستگاهها کو! من نمي دونم کاتالوگ اسکناس شمار و ترازوي ديجيتال به چه درد ايشون
ميخوره آخه! مگه ميخواد سوپرمارکت باز کنه! (اتفاقا به قيافه اش مي خوره!) و نمره
من رو ندادند تا من کاتالوگ ها رو بيارم. مام گفتيم باشه. بعد اومدم بعد از چندين
وقت برم سر کلاس مخابرات 2. رسيدم و ديدم که ملت يکي يکي دارن از کلاس ميان بيرون.
کاشف به عمل اومد که استاد محترم که از قضا رييس آموزش دانشگده هم هستند، تشريف
نفرمودند و لذا کلاس تشکيل نميشه! اين نيز بگذشت...



بعد در حين گشت و گذار و علافي يه سري هم زديم به شوراي صنفي دانشکده و ديديم که
همچين شولوغ پولوغه و بوي بيانيه و اينا مياد! نگو که اينترنت سايت دانشکده رو قطع
کردن و فقط 4 تا کامپيوتر رو با اينترنت گذاشتن که اونم براي کساييه که از استاد
اجازه داشته باشن که به خاطر پروژه شون با اينترنت کار کنن! و خوب اين موضوع يعني
فاجعه! حالا من کاري ندارم که به شخصيت دانشجو بي احترامي شده و اين حرفا... مشکلي
که براي من ايجاد ميشه اينه که ديگه نميشه کلاسها رو دو در کنم و بشينم تو سايت به
وبلاگ خوني و چت کردن! خلاصه اين خبر هم همچون کاسه اي پر از آب سرد بر فرق مبارک
سر ما ريزيده شد!



بعدش جناب خرمگس رو زيارت کرديم و بعد از کمي گشت و گذار طبق معمول با تني چند از
دوستان رفتيم ايران تک و بنده نان داغ + کباب داغ ميل نمودم. دليل اين انتخاب اول
اين بود که خيلي هوس کرده بودم و دوم اينکه با وضع جيب مبارک سازگاري نسبتا خوبي
نشان مي داد. خدا وکيلي خيلي روحيه مي خواد که آدم 2000 تومن پول داشته باشه 1000
تومنش رو بده ناهار بخوره! نمي خواد؟



>خلاصه کلاس بعدي و بعديش هم با
خوبي و خوشي نسبي برگزار شد و موقع برگشتن بنده تصميم گرفتم که به صورت
postive عمل کنم و برم شرکت و کاتالوگها رو بگيرم. و زنگ
زدم گفتم که لطفا کاتالوگها رو بزارين دم دست که من ميام شرکت و رفتم. معمولا با
مترو ميرم يه قسمت راه رو! از تاکسي پياده شدم و مثل پسرهاي خوب واسادم پشت چراغ
عابر پياده تا سبز بشه و برم اون ور خيابون تو ايستگاه مترو... خيلي احساس بدي به
آدم دست ميده وقتي که ميره توي سکو و مي بينه که هيچ کس به جز خودش نيست. اين يعني
اينکه قطار درست 10 ثانيه قبل رفته و باعث ميشه که تصميم بگيره از اين به بعد پشت
چراغ عابر به هيچ عنوان صبر نکنه! ولي خوب چون مترو يکي از معدود جاهاي منظم
ميهنمون هست آدم زياد حرص نمي خوره و کسي رو پيدا نميکنه که تقصيري رو بندازه گردنش
و غرغر کنه! خلاصه با قطار بعدي که خدودا 10 دقيقه بعد اومد رفتم و بعدش هم با 1000
مصيبت تاکسي پيدا کردم و توي ترافيک وحشتناک رسيدم به شرکت. توي تاکسي هم که طبق
معمول بحث از شعور و فرهنگ و ترافيک و برج سازي و هاشmي
رفsنجاني و اينا بود. بحث به ازدياد فحشا در بين دختران
رسيد که من پياده شدم وخيلي به اين موضوع قکر کردم که فحشا ميان دختران اصلا معني
نداره! فحشا ميادن دختران و پسران به صورت برابر اتفاق مي افته! غير اين که نميشه
اصلا!! خلاصه اينا رو بي خيال... ما رفيم و هر چي در زديم کسي درو باز نکرد! مسلما
کاتالوگها رو برام کنار گذاشته بودن ولي خب من که نگفته بودم کليدم همراهم نيست!
باز دوباره بر گشتم خونه... اون 1000 تومني آخري رو هم دادم به تاکسيه و 800 تومن
پس گرفتم!



تو خونه دو تا آهنگ خيلي خوب گوش دادم و بعدشم که بارون اومد و کلي حال داد و هوا
عالي شد و مام گفتيم يه سري بريم بيرون بچرخيم تا هوا خوبا تموم نشده. اما کاشکي
اين مخم ميسوخت اون موقع و از اين فکرا نمي کرد. (وااااااااي چقدر دارم حرف مي زنم.
کسي ميخونه اصلا يا نه؟؟؟؟؟) آقا سرتون رو درد نيارم ... ما توي ولي عصر پايينتر از
پارک ملت بوديم که يهو يکي جلومون زد رو ترمز، منم ترمز کردم و بهش نخوردم و کلي
حال کردم، پشت سريم هم به من نخورد و باز من کلي حال کردم. ولي پشت سري پشت سريم
همچين حالي به همه مون داد که هر چي حال کرده بوديم از سرمون پريد. باز خوب بود ...
چون من اگه قد اون مشروب خورده بودم حتي نمي تونستم استارت بزنم! چه برسه به
رانندگي! خلاصه يه 1 ساعت و نيمي اونجا معطل بوديم تا آخر زن و بچه يارو اومدن و ما
تونستيم يه کمي ارتباط بر قرار کنيم!! چون که خود آقاي راننده اصلا قادر به تکلم
نبودن! حالا فردا هم بيمه و بيمه کشي! اونم 3 تا ماشين. خوشبختانه من به حايي نزدم
و فقط مخسورم !!



مي دونم که اگه بازم بنويسم ديگه کسي نمي خونه... پس فقط همينو بگم که با کمال
روحيه بعدش رفتم دم خونه
عمو
گارفيلد
ينا و کلي صحبتهاي جدي کرديم با هم و بعدش هم سر راه (ساعت 12 شب) از يه
مغازه لامپ 200 خريدم که اتاقم پر نور بشه! ديگه از اون لامپ 60 وات جيوه اي
رمانتيک خسته شدم بودم. ولي الآن مشکلي که هست اينه که اين لامپه کاملا مثل يه
بخاري داره بالاي سرم عمل ميکنه!  منم کولرو روشن کردم تا حالشو بگيره
P:



شب به خير!  با روحيه باشيد!!!