semiadam

Friday, October 11, 2002



چه
زود همديگرو يادمون ميره. چه زود اون همه عشق و دوستی که فکر می کنيم 1000 سال ديگه
هم همين شکلی باقی می مونه، ميپره و ميشه هيچی. با کسايی که يه موقع کلی باهاشون
دوست بوديم و لام تا کام زندگيمون رو می دونستن،  يه جوری ميشيم که رومون
نميشه به هم زنگ بزنيم و حال همديگرو بپرسيم. دوستيها از بين ميره، همون جور که
خيلی چيزای ديگه توی طبيعت damp ميشه واز بين ميره. مثل
بوی ادکلن که ميپره، يا يه چايی داغ که سرد ميشه. به همين سادگی! به همين سادگی ما
ها هم همديگرو يادمون ميره... اين نمودار بازديد کنده های وبلاگ
ماه
پيشونيه
. اون موقعی که اون اتفاق افتاد من هيچی در موردش ننوشتم، نمی دونم چرا،
شايد نمی تونستم و نمی دونستم که بايد چی بگم. امروز رفتم توی وبلاگش، برای اولين
بار نمودار(exp(-t رو تو
طبيعت لمس کردم. قشنگ لمس کردم که اين همه ميگن منحنی push
ميشه يعنی چی. تو فيزيک هم زمان همينقدر بی رحمه که برای ماه پيشونی بود. الآن يه
جمله نصفه نيمه از کتاب بينش اسلامی چهارم دبيرستان يادم اومد، در مورد مکتب
مارکسيسم بود فکر کنم. درست يادم نمياد، تو اين مايه ها بود که زمان مثل يه ارابه
می مونه که رد ميشه و همه چيز رو زير چرخهاش له ميکنه. همه مون زير اين چرخها له
ميشيم، حالا دو کار ميشه کرد: يا بشينيم که ارابه بياد و لهمون کنه، يا نه، يه کم
ارابه چی رو بذاريم سر کار و از دستش فرار کنيم. من دومی رو ترجيح می دم.



بچه تر که بودم بعضی وقتا می ذاشتم آب جوش بياد که توش تخم مرغ آب پز کنم، يا باهاش
نسکافه درست کنم. (آخه چايی دوست نداشتم اون موقع ها) بعد از اول که آب سرد رو می
ريختم تو ظرف و می ذاشتم رو گاز، دستم رو می کردم توش و فکر می کردم که خب، آب که
يهو تغيير دما نميده، اگه من تو يه لحظه دستم تو آب باشه و دستم نسوزه، مسلما لحظه
بعدی هم می تونم دستمو تو آب نگه دارم، چون آب فقط يه ذره گرمتر شده. ولی بالاخره
آب اونقدر داغ می شد که کم می آوردم و دستم رو می آوردم بيرون. خيلی اين کار رو می
کردم، آخر هم نفهميدم که چرا آب اونقدر داغ ميشه! راستش الآن هم درست نمی فهمم، ولی
فکر کنم امروز لااقل نصفشو فهميدم، نصف ديگش رو هم نصفه گمشده ام بفهمه!!



Thursday, October 10, 2002


نمی خوان بفهمن. نمی خوان اينو بفهمن که بابا! هر آدمی يه
مدليه، يه جوره. يه چيزايی رو دوست داره از يه چيزايی هم بدش مياد. يکی بادمجون
دوست داره يکی هم نداره! خوب جفتشون هم آدمن! فرقشون تو بادمجونه.



آقا من که چيز زيادی نمی گم! دوست ندارم وقتی دارم با تلفن حرف ميزنم يکی هی بياد
تو اتاقم راجع به لنگه دمپايی حرف برنه و من بخوام هی "گوشی" "گوشی" کنم. دوست
ندارم وقتی در کشوم بازه و پولام توشه يکی بياد ور داره بعد بگه من فلان قدر ازت
قرض گرفتم. دوست ندارم وقتی پسورد اينترنتم save شده يکی
بياد بره توش و تا تهش رو مصرف کنه. دوست ندارم وقتی در اتاقم قفل نيست يکی
همينجوری سرشو بندازه پايين بياد تو. دوست ندارم وقتی خودکارم تو جاخودکاريه يکی
بياد ورش داره بره و من فردا صبحش در به در دنبال خودکار بگردم. بابا من که بخيل
نيستم، يه کلمه ای هست به اسم "اجازه" که برای همين موقع ها ساختنش. اجازه يعنی
اينکه تو هم آدمی! دوست ندارم وقتی دارم يه کاری ميکنم يکی وسطش بياد و هی بگه
"تموم شد؟" "تموم شد؟". هر وقت تموم شه خودم ميگم بابا!  دوست ندارم سوالی رو
که ازم می پرسن و جواب ميدم عينا دو دقيقه بعد تکرار کنن. من با همه نصفه نيمگيم می
فهمم که کی بايد پنجره اتاقمو باز کنم و کی ببندم. آقا اينا چيزهای احمقانه ايه!
ولی خوب واسه من مهمه. چی ميگين حالا؟ يکی استراتژيش تو زندگی اينه که شب کليد
ماشينشو بزاره زير بالشش بخوابه، همه چيزای خوبش رو هم قايم کنه، يکی هم اينجوری
نيست. فکر ميکنه بقيه آدمن و خودشون می فهمن. هر کی يه دکمه هايی داره که اگه بهشون
دست بخوره اتصالی ميشه و فيوز ميپره. بعله! می دونم که اين اصلا خوب نيسن و بايد
اين دکمه ها رو مرخص کنيم، ولی تا وقتی هستن بايد حواسمون بهشون باشه. چرا ما نمی
خوايم يه کمی به خواسته های همديگه، به ارزشهای هم هر چند اينکه برای خودمون بی
ارزش باشن احترام بگذاريم؟ خيلی ساده است که آدم بعد از چندين سال بودن با يه نفر
بتونه حساسيتهای اون آدم رو بفهمه و يه کم مراعاتشون کنه. الآن رباتها هم ديگه می
تونن ياد بگيرن، اونوقت آدمها نتونن؟؟


"دوست
داشتن از عشق برتر است و من
هرگز
خود را تا بلندترين قله عشقهای بلند،
پا
يين نخواهم
آورد..."



نظرتون راجع به اين جمله چيه؟


Wednesday, October 09, 2002



ميگم که... نمی دونم من چرا اصلا از اين غم و
غصه ها ندارم که بيام تو وبلاگم هی غرغر کنم! منم دلم می خواد خوب. شما ها می دونين
از کجابايد پيدا کرد؟



از طرف مرفه بی درد !!



Monday, October 07, 2002


خيلی حال ميده ها!  آدم
ساعت 10 و نيم شب بره خونه يکی که زياد هم باهاش رفيق نيست تلپ شه، بعد کلی هم سی
دی و اينا رايت کنه، ميوه هم براش پوست بکنن، خرد کنن بيارن بخوره، آخر سر هم وقتی
که طرف از زور خواب داشت ميمرد پاشه بياد بيرون، تازه يه شکلات

Nestle
چهارصد گرمی هم بهش بدن! به مناسبت
اينکه داره زحمتو کم می کنه! خدا وکيلی کلی غافلگير شدم وقتی گفت بيا اين شکلات به
اين گندگی مال تو! لامصب نيم کيلو بود! وقتی هم که آدم اينجوری شکلات مجانی گيرش
بياد همه شو 1 روزه با کمک مامانش ميخوره! اينقده حال مييييده! خلاصه مهدی جون اگه داری اينجا رو
می خونی دستت درد نکنه، اگرم نمی خونی عموگرفيلد به جات ميخونه! اونم مثل تو!



امروز يه خبر خيلی تکان دهنده شنيدم! و اونم اين بود که آخرين مهلت تحويل گزارش کارآموزيم که توی تابستون رفته بودم،
گذشته. و يه بار هم تمديد شده و من بازم نفهميدم. گزارشه يه
چيزی تو مايه های 30 - 40 صفحه بايد باشه. خوب آدم ناراحت ميشه يه

خر بالدار
يهو بياد اينو بهش بگه! و بدتر از همه
اينکه اون  خره خودش مثل اين دختر عينکيهای خرخون و حسود رفته باشه همه
گزارشاشو نوشته باشه و بخواد تحويل بده و صداش رو هم در
نياورده باشه! خلاصه بنده از هم اکنون به مدت دو سه روز فکر کنم بايد بشينم پشت اين
چرتکه ذغالی و تايپ کنم. (ما آخر نفهميديم zoghal با غاف
دسته داره يا قين سه نقطه!)  آخر سر هم به علت تاخير و اينا يه 10 ای، 12 ای
چيزی بگيرم.



آقا بهترين جوراب رو با بهترين کفش هم که بپوشی، وقتی صبح ساعت 9 از خونه بری بيرون
و شب ساعت يک و نيم برگردی، پات بو ميده حسابی! بايد بری بشوريش که تا صبح خفه نشی،
متوجهی؟ فقط بايد موظب باشي صابون کثيف نشه!!! اوخ اوخ! کی می خواد فردا صبح ساعت 8
سر کلاس باشه؟ همه اش 4 ساعت بخوابم يعنی؟ دلش مياد؟



شب همگی به خير!



Sunday, October 06, 2002

سلام به همه!

من احسان هستم! همون عمو گارفيلد که آرش جان بعضی وقتا ازم
می نويسه. اصلا هم بلد نيستم فارسی بنويسم،
خلاصه هر چی اشتباهه منو ببخشيد.



من و آرش از سال 1365 با هم دوستيم جالب اينجاست که سال 1359 هم دنيا اومديم يعنی
از اين بيست و دو سال 16ساله  من با يه آدمه نصفه نيمه دوستم.
خودتون ديگه حتما متوجه شدين که چی کشيدم . خيلی سخته
ولی جفتمون با اِين موضوع کلی حال مي کنيم بدبختی
اينجاست که روز به روز هم بيشتر به هم احساس وابستگی می کنيم لا اقل من اينجوريم.



ديروز رفتيم فيلم دختر شيرِينی فروش که مثلا کمدی بود ولی اگه آرش وسط فيلم
کفشش رو در نمياورد و من کفششو قايم نميگردم   موضوع ديگه ای واسه خنديدن نبود.
بعد هم رفتيم کتاب فراتر از بودن رو خرِيديم خيلی قشنگه يکی از
جملاتش اينه:



دوستت دارم چيزی جز اين جمله نميتوانم بنويسم چيزی جز اين جمله برای نوشتن
نميابم تو نوشتن آنرا به من آموختی



الان هم دارم يه آهنگه قشنگ از داريوش  گوش ميدم به نام جشن دلتنگی...



شب آغاز هجرت تو شبه در خود شکستنم بود

واسه جشن دلتنگي ما گل گريه سبد سبد بود



کسانی که يکيو دوست داشتن ولی  طرف گذاشته رفته زياد گوش ندن!



فکر کنم برای بار اول کافيه، ببخشيد اگه بد بود
ولی قول بدين بازم بياين تو وبلاگ آرش



جون من نظر بدين من بازم روم شه بنويسم

مرسی و خدا نگهدار