چه
زود همديگرو يادمون ميره. چه زود اون همه عشق و دوستی که فکر می کنيم 1000 سال ديگه
هم همين شکلی باقی می مونه، ميپره و ميشه هيچی. با کسايی که يه موقع کلی باهاشون
دوست بوديم و لام تا کام زندگيمون رو می دونستن، يه جوری ميشيم که رومون
نميشه به هم زنگ بزنيم و حال همديگرو بپرسيم. دوستيها از بين ميره، همون جور که
خيلی چيزای ديگه توی طبيعت damp ميشه واز بين ميره. مثل
بوی ادکلن که ميپره، يا يه چايی داغ که سرد ميشه. به همين سادگی! به همين سادگی ما
ها هم همديگرو يادمون ميره... اين نمودار بازديد کنده های وبلاگ
ماه
پيشونيه. اون موقعی که اون اتفاق افتاد من هيچی در موردش ننوشتم، نمی دونم چرا،
شايد نمی تونستم و نمی دونستم که بايد چی بگم. امروز رفتم توی وبلاگش، برای اولين
بار نمودار(exp(-t رو تو
طبيعت لمس کردم. قشنگ لمس کردم که اين همه ميگن منحنی push
ميشه يعنی چی. تو فيزيک هم زمان همينقدر بی رحمه که برای ماه پيشونی بود. الآن يه
جمله نصفه نيمه از کتاب بينش اسلامی چهارم دبيرستان يادم اومد، در مورد مکتب
مارکسيسم بود فکر کنم. درست يادم نمياد، تو اين مايه ها بود که زمان مثل يه ارابه
می مونه که رد ميشه و همه چيز رو زير چرخهاش له ميکنه. همه مون زير اين چرخها له
ميشيم، حالا دو کار ميشه کرد: يا بشينيم که ارابه بياد و لهمون کنه، يا نه، يه کم
ارابه چی رو بذاريم سر کار و از دستش فرار کنيم. من دومی رو ترجيح می دم.
بچه تر که بودم بعضی وقتا می ذاشتم آب جوش بياد که توش تخم مرغ آب پز کنم، يا باهاش
نسکافه درست کنم. (آخه چايی دوست نداشتم اون موقع ها) بعد از اول که آب سرد رو می
ريختم تو ظرف و می ذاشتم رو گاز، دستم رو می کردم توش و فکر می کردم که خب، آب که
يهو تغيير دما نميده، اگه من تو يه لحظه دستم تو آب باشه و دستم نسوزه، مسلما لحظه
بعدی هم می تونم دستمو تو آب نگه دارم، چون آب فقط يه ذره گرمتر شده. ولی بالاخره
آب اونقدر داغ می شد که کم می آوردم و دستم رو می آوردم بيرون. خيلی اين کار رو می
کردم، آخر هم نفهميدم که چرا آب اونقدر داغ ميشه! راستش الآن هم درست نمی فهمم، ولی
فکر کنم امروز لااقل نصفشو فهميدم، نصف ديگش رو هم نصفه گمشده ام بفهمه!!